آغاز انتها
شهرمن / شماره 50 / 09 مرداد 1397
دختری که در نمایشگاه کتاب تهران درخشید
آغاز انتها
شهرمن ـ رها دانش
انتها فرزند اول خانواده است. اما نمي دانم چرا اين آغازين رحمت خداوند را انتها ناميده اند. شايد به همان دليل که نام بسياري ازدختران را در اين منطقه خانم بس، دختر بس و خدابس مي گذاشتند.
40 سال پيش در روستاي شاهيني کامياران، انتها از مادري که فقط 12 سالش بود به دنيا آمد و از زماني که خود را شناخت مونس حسرت و درد و رنج شد. فقر بود، قصهي قصه هاي پدر و مادر بود اما دنياي کودکي تا حدي شيريني خودش را داشت تا اينکه زندگي انتها به خاطر يکسال تأخير در ثبت نام مدرسه تلخ شد و اين تلخي تا زماني که توانست در کلاس هاي نهضت سوادآموزي ثبت نام کند، به همراه غم بي سوادي با او ماند و آرزوي رفتن به مدرسه برايش رؤيايي شيرين شد.
انتها که 18 ساله شد، بيماري مانند سرماخوردگي به سراغش آمد. بيماري که دو سال پزشکان تشخيصش ندادند تا عاقبت گذر انتها به بيمارستان هاي تهران و شيمي درماني افتاد. همين دوره شنوايي او را دچار نقص کرد و چشم راست را از او ستاند!
تولدي دوباره
انتها اراده کرد، رياضت کشيد، با زندگي جنگيد، مغلوب حرف مردم نشد، اعتماد خانواده اش را به دست آورد، يک لحظه از تلاش دست برنداشت تا اينکه آغاز انتها فرارسيد!
***
همراه اعضاي کمپين مهرباني هاي کوچک جوانرود، براي ديدن نويسنده اي که کتابش را يک تنه و بدون هيچ پشتيباني در نمايشگاه کتاب تهران عرضه کرد و خبرساز شد، به روستا آمديم.
دختري خوش رو و مهربان با لباس محلي زيبا که بسيار سليس فارسي صحبت مي کند کنارمان مي نشيند. هماني است که مهمان برنامهي حالا خورشيد با اجراي رضا رشيدپور بود و بارها عکس هايش را در شبکه هاي مجازي ديده بوديم.
“»بهترين اتفاق عمرم نشستن روي صندلي کنکور بود و بهترين خبري که شنيدم قبولي ام در دانشگاه پيام نور بود”.« هر وقت اسم دانشگاه و تحصيل مي آيد صداي انتها شاد ميشود. از زحمت هاي پدر و مادرش مي گويد. از اينکه يک لحظه او را در سختيهاي بيماريش رها نکردند و هميشه حامياش بودهاند. از او مي پرسم چطور شد به فکر نوشتن کتاب افتادي؟ پاسخ مي دهد: »من در رشتهي علوم اجتماعي تحصيل کردم. اين کتاب در واقع پايان نامه ام بود. به پيشنهاد استادم آن را به صورت کتاب چاپ کردم”«. اسم کتاب انتها قبادي، »انتها ملکه رنج ها است«. اين کتاب داستان رنج هايي است که انتها در طول زندگيش تجربه کرده است. انتها بعد از فارغالتحصيلي دانشگاه هر چه پي کار ميگردد موفق نمي شود کاري پيدا کند. با اينکه به گفتهي خودش کارها را زود ياد ميگيرد و انسان منظمي است اما تلاشش براي استخدام شدن بي نتيجه ميماند.
درخشيدن در نمايشگاه کتاب
انتها تصميم به فروش کتابش مي گيرد. با وجود مخالفت خانواده، انتها کتابش را براي فروش به برخي مناطق گردشگري و تفريحي شهرش مانند پالنگان مي برد. تا اينکه يک روز با شنيدن خبر بازگشايي نمايشگاه کتاب تهران، عزمش را جزم مي کند تا در آنجا کتابش را عرضه کند.»خدا انسان را هدايت مي کند. به خدا توکل کردم و با تمام اندوخته اي که داشتم به تنهايي عازم تهران شدم. در مسافرخانه اي در ناصرخسرو که بسيار کثيف و ويران بود اتاقي گرفتم و بعد به نمايشگاه رفتم. آنجا فقط ناشرها اجازه داشتند غرفه داشته باشند. من در سالن مي ايستادم و کتابم را به رهگذران نشان مي دادم. تا اينکه پاهايم تاول زد و ديگر توان ايستادن نداشتم. عاقبت کنار انتشارات ققنوس روزنامه اي پهن کردم و کتاب هايم را چيدم”.«
استقبال مردم
هموطنان مهربانمان با ديدن اين دختر نجيب که با اعتماد به نفس کتابش را به عنوان تنها دارايي و سرمايه اش براي معرفي و فروش به نمايشگاه آورده براي خريد کتاب او جذب ميشوند. »مردم با من عکس مي گرفتند و امضاء مي خواستند و با احترام و تحسين با من برخورد مي کردند. قيمت چاپ اول کتابم 5 هزارتومان بود. برخي تخفيف مي خواستند. برخي هم همان لحظه پول نقد نداشتند به خاطر همين شماره حساب مي دادم که بعد پول کتاب را برايم واريز کنند. به آنها اعتماد ميکردم چون اعتقاد داشتم هرکسي کتابم را بخواند نمي تواند به من ظلم کند. حتي يک مورد هم پيش نيامد که پولم را واريز نکند«”.
انتها در نمايشگاه کتاب براي آنکه مجوز فروش ندارد براي ترک آنجا تحت فشار قرار مي گيرد. ” »به آنها گفتم نه دزدي مي کنم نه گدايي. حاصل رنجم را مي فروشم. حق کسي را هم ضايع نکرده ام”.« بازرسان و مجموعهي مديريت نمايشگاه با ديدن ارادهي انتها زياد به او سخت نمي گيرند و با اينکه هرچند ساعت يکبار به او تذکر مي دهند اما در نهايت اختلالي در کار انتها بوجود نمي آورند”.
رفته رفته انتها خبرسازترين موضوع نمايشگاه کتاب مي شود. به طوري که برخي هنرمندان در خارج کشور هم در فضاي مجازي برايش تبليغ مي کنند. حمايت مردم و ارادهي وصف ناشدني انتها باعث مي شود که کتابش در آستانهي چاپ چهارم قرار بگيرد. انتها امسال براي دومين بار در نمايشگاه کتاب شرکت کرد.
آرزوهاي انتها
اين دختر هنرمند به زيبايي کارهاي دستي مانند ساختن گل هاي مصنوعي، مرواريد دوزي و… انجام مي دهد و از آنها هم کسب درآمد ميکند.
انتها آرزوهاي زيبايي دارد. مي گويد دوست دارم در شهر کامياران زندگي کنم، در جايي استخدام شوم. مي گويد دوست ندارم سربار خانواده ام باشم. دوستدارم بهترين زندگي را براي پدر و مادرم فراهم کنم. ياد خاطره اي ميافتد: »تا مدت ها بيماريم را از مردم پنهان کرديم چون هردختري بيمار مي شد و به دکتر مي رفت همه مي گفتند که مشکل دارد و ديگر هيچکس به خواستگاريش نمي رفت. هميشه مي ترسيدم که نتوانم ازدواج کنم و سربار خانواده ام شوم. 6 خواهرم و برادرم ازدواج کرده اند. من با زندگي کنارآمده ام. روي پاي خودم ايستاده ام و الان مي توانم بگويم که در مبارزه با سختي ها کم نياوردهام”.
نامه ای از دکترمیرجلال الدین کزازی به انتها قبادی / نمادی مانا در یاد