منوی دسته بندی
پایگاه‌اطلاع‌رسانی

یخ در بهشت

شهرمن / شماره 50 / 09 مرداد 1397

21879724_426963464366309_7799236966846824448_n

روزمرگی های یک روزنامه نگار

یخ در بهشت

بنفشه رضايي

خورشيد وسط آسمان نشسته و با همه‌ي توانش مي تابد. ظهر يک جمعه در مردادماه است. با اينکه خيابان خلوت به نظر مي رسد اما بازار ميوه فروشي چهار راه رشيدي داغ است و گفتگوي مردم با فروشندگان درباره‌‌ي تحريم ها، دلار، سکه و طلا، بيشتر به آتش بازار مي دمد. قيمت ميوه در بازاراين محله حداقل نصف قيمت محله هاي متوسط و حتي بازار ميوه فروش هاي درب طويله‌ي قشون است شايد به همين دليل است بيشتر کساني که براي خريد آمده اند مشخصات انسان‌هاي متوسط را دارند. ارزش خودروشان، سر و وضعشان، ميزان خريدشان و… همه ميانه است. ناخودآگاه به ياد احمدي نژاد مي افتم که در دوران رياست جمهوري اش در پاسخ به سؤال خبرنگار درباره‌ي افزايش نرخ گوجه تا 7 هزار تومان گفته بود:” »بيايدازمحله‌ي‌ماخريدکنيدگوجه ارزان است”!« در اين بازار شلوغ، سر پسربچه‌ اي که کنار مغازه‌ي بزرگ هندوانه فروشي، يخ در بهشت مي فروشد خلوت است. کنار بساطش نشسته و با نگاهي منتظر رهگذران را مي پايد و گاهي به اين و آن  تعارف مي کند که ليواني از معجون خنکش را بنوشند اما انگار کسي او را نمي بيند. همه براي خريد کردن و بعدش رفتن به خانه هايشان عجله دارند. در اين همهمه دو سايه سلانه سلانه به مانند آنکه بر آب راه مي روند از کنار پسرک مي گذرند اما با شنيدن صداي او مي ايستند. يکي از سايه ها که بلندقدتر است شروع مي کند به گشتن جيب‌هايش. عاقبت هزار و 500 تومان مي يابد. سايه‌ي دوم هم 500 تومان از جيب عقبش بيرون مي آورد و به سايه‌ي بلند قدتر مي دهد. از پسربچه دو ليوان يخ در بهشت مي گيرند. پوست صورتشان سفيد سفيد است. گويي مرده اند. چشم هايشان خسته است اما به نرمي پلک مي‌زنند. هر دو سيگاري بين انگشت دارند. يک پک سيگار، دود، يک جرعه يخ در بهشت. کم کم باورم مي شود سايه اند. به قيمت سکه و دلار کاري ندارند، ميوه هاي ارزان را نمي بينند. دنداني ندارند که نگران تعرفه هاي دندانپزشکي باشند. پوستي هستند که بر استخوان مانده. با لذت تمام يخ در بهشت مي نوشند و گپ مي زنند. به نيمه‌ي ليوان که مي رسند سايه‌ي کوتاه تر براي پرداخت پول نوشيدني دست در جيب مي کند اما سايه‌ي ديگر دستش را مي گيرد و فاتحانه 2 هزارتومان کف دست پسرک مي گذارد. سايه ها با شانه هاي قوز کرده و ليوان شربت به دست در ميان جمعيت گم مي شوند.