توجه! فروش کليه
شهرمن / شماره 48 / 22 خرداد 1397
روزمرگی های یک روزنامه نگار
توجه! فروش کليه
بنفشه رضايي
شب است و سکوت است و راهروهايي که به هزارتو مي مانند. گاه زني يا مردي با چشمان پرخواب خسته و شانههاي قوزکرده بي تفاوت از کنارت مي گذرند. بوي سيگار از تن بعضيهاشان جا مي ماند و آزارت ميدهد. ترجيح مي دهي قيد آسانسور غول پيکر بيمارستان امام رضا را بزني و پله ها را دو تا يکي تا سطحي که بوفه در آن قرار دارد طي کني. تنها صدايي که به گوش مي رسد نالهي برخورد سادهي اشياء است. گاهي دري بهم ميخورد، پاشنهي کفشي زمين را لگد مي کند، آسانسور به محل ايستادنش مي کوبد و… .
سرگردان به دنبال بوفه راهروها را طي مي کني. از اينکه بيمارت را تنها گذاشته اي نگراني. بايد هرچه زودتر چيزي بخوري و برگردي. پي صدايي راه مي افتي. نزديک مي شوي. دعاي سحر از راديوي موبايل جواني که روي نيمکتي نزديک نمازخانه کزکرده به گوش مي رسد. اذان نزديک است. از رهگذري آدرس بوفه را مي گيري. قدمهايت تند مي شود اما با ديدن تکهاي کاغذ بر روي ديوار خشکت ميزند. آن را مي خواني: ” »به نام خدا/ توجه/ فروش کليه به علت مشکل مالي/ حتي اعتياد به سيگار هم ندارم/ قيمت توافقي/ متولد64/ سالم سالم هستم/ تلفن تماس…”« دوباره و دوباره متن را مي خواني. افسوس مي خوري. چه جواني! در شهري که اعتياد در آن بيداد مي کند سالم سالم است. هنوز 34 سال دارد! براي که براي چه قصد فروش تکه اي از بدنش را دارد؟ به دنبال اجر هم نيست! خودش گفته پول مي خواهد. آمار بيکاري شهرت را به ياد مي آوري. زني مي گذرد. خانم کليه مي خواهي؟ از اين آگهي ها اينجا زياد مي چسبانند؟ به اميدخدا يک مورد خوب پيدا مي کني.
نفست مي گيرد. راه خروج را مي يابي. هواي تازه دربرت مي گيرد. نفس ميکشي. به منظرهي روبهرويت چشم مي دوزي. چراغ هاي شهر چشمک ميزنند. بوفه شلوغ است. صداي اذان بلند مي شود. سرگردان و نامنظم به هر سو گام بر مي داري. دائم با خودت زمزمه مي کني:” توجه! فروش کليه…