جوانمرد
يك رويداد واقعي
جوانمرد
رها دانش
ده دقيقه اي تا رسيدن به مقصد فاصله داشتم. برف مي باريد و از پشت شيشهي بخار گرفتهي تاکسي، منظرهي بيرون تار ديده مي شد. مرد جواني که تنه اش به اندازهي دو نفر صندلي عقب را تسخير کرده بود و چشمانش همهي آن را، ترغيبم مي کرد از راننده خواهش کنم بايستد تا به صندلي جلو نقل مکان کنم. زبانم مي خواست فکرم را بازگو کند که راننده، جلوي پاي دو مسافر ايستاد. سريع بيرون شتافتم تا صندلي جلو را تصاحب کنم اما نااميدانه ديدم که يکي از آن دو مسافر با موهاي بلند فتيله شده، صورت سياه و لباس هاي پينه دار و چرک دستگيرهي درب جلوي ماشين را در دست دارد. نگاهي به آن يکي انداختم. وضعش از رفيقش هم بدتر بود و بوي مشمئز کننده اي مي داد. در آن چند ثانيه هزار فکر از سرم گذشت. “کنار يک معتاد کارتون خواب بنشينم؟ شايد به کيفم دستبرد بزند؟ شايد دستان پر از زخم و چرکشان به من بخورد و بيمارم کنند؟ شايد…”؛ تصميم گرفتم ديگر سوارنشوم و تاکسي ديگري بگيرم، اما شنيدن جمله اي درسي به من داد که تا ابد فراموشش نمي کنم. آن معتاد ژوليده و چرک، درب جلوي تاکسي را برايم باز کرد و محترمانه گفت:” خواهر عزيزم شما بفرماييد جلو بنشينيد”. به سختي جلوي اشکم را گرفتم و وقتي سوار شدم با نهايت ادب و احترام از آن دو نفر که هنوز مي شد جوانمردي را در هزارتوي روح و جسم تکيده شان ديد، تشکر کردم.