داستانک دو سين
دو سين
روز آخر سال صبح زود، ديگ سمنو و سبزه ها را سوار چرخ دستي کرد و به طرف بازار راه افتاد. خيابان خلوت بود و مانند چند روز گذشته باران خيال ايستادن نداشت. اگر کسي را هم اتفاقي در بازار مي ديدي تنها به دنبال سرپناهي مي گشت و حال و حوصله سبزه و سمنو خريدن نداشت. در سال جديد دو سين در سفره هفت سين پيرمرد و همسايه هايش از همه سين ها پر و پيمان تر بود.