سه روز با استاد عشق
تيرماه امسال بخت يار شد و يكي از به ياد ماندني ترين سفرهاي زندگيمان را رقم زد. همراهي با پژوهشگر، زبانشناس و استاد بزرگ و نيكمنش زبان و ادبيات فارسي ايران زمين ، «دكترميرجلالالدين كزازي» در يك سفر سه روزه به مناطق بيمانند و زيباي استان كرمانشاه، به همراه ياراني از جنس فرهنگ و انديشه، پيشامدي نيست كه همواره و بسياردر جريانِ روزمرهي زندگي رخ دهد.
«استاد» به واسطهي دعوت بانوي نيك سرشت و فرهيختهي زاگرس، «پرويندخت داووديان» به كرمانشاه وارد شد و بزرگمردان كرمانشاهي؛ «استاد علياشرف نوبتي (پرتوكرمانشاهي)»، «دكتر جواد كريمي» و «استاد يدالله عاطفي(آشفته)» و نيز چندي از جوانان هنرمند، فرهنگي و نيك انديش، از او به شايستگي و بايستگي استقبال كردند.
سفر در پگاه روز پنجشنبه سوم تيرماه از غار شگفتانگيز قوري قلعه آغاز گرديد و با ديدار از شهر فرهنگي و باستاني پاوه؛ سرزمين بهشتي اورامانات؛ شهر آب، سنگ، درخت نوسود و بارگاه سلطان اسحاق ادامه يافت و در نهايت در شامگاه روز شنبه پنجم تيرماه پس از بازگشت از روستاي زيبا و سرسبز گره بان پايان پذيرفت.
در تمام طول سفر «استاد» چون معلمي دلسوز، با صبوري تمام به سوالاتمان(كه گهگاه بيراه و پراكنده هم بود) ژرف و دقيق گوش مي سپرد و مفصل پاسخ ميداد و سخاوتمندانه اقيانوس دانش و انديشهاش را به ذهنمان سرازير مينمود.
بالاتر از همه درس فروتني، انسانيت و اخلاق نيكوي او بود كه هر لحظه با رفتار و كردارش به ما ميآموخت. هرگز از ياد نخواهيم برد كه در طول سفر، به رغم هواي گرم و كلافه كننده، در برخورد با دوستداران پرتعدادش كه از او تقاضاي گرفتن عكسي يادگاري ميكردند، با چه آرامش و مهر و بردبارياي برخورد مينمود و در تمام اين مدت حتي براي لحظهاي روي ترش نكرد و لبخند پر مهرش هرگز ترك نشد.
چكيدهي پرسش و پاسخهاي اين سفر در شماره 17 نشريه منتشر گرديد. اما مهر استاد پس از بازگشت باز هم شامل حال ما شد و سفرنامهاي بديع و بسيار زيبا و به نظم(به قول خودشان به صورت يك «چكامه») برايمان ارسال نمودند كه در ادامه ميآيد.
در کهن بومِ آرين
اي گــرامي که دخــتِ داودي؛ گـوي مـهر از همــه تو بِرْبودي!
گفته بـودي که:«از سفر بنويس؛ ز آنچـه افتد تو را به سر بنويس.
ز آنـچه آغــاز بود و انـجامش؛ زشـت و زيبا و کـام و نـاکامش.
شــادمان ، وانـــهادنِ تهران؛ آمـدن سـوي بـزمِ پُرمهــران.
پر کــشيدن به سوي کرمانشاه: جـاودان شـهرِ پـر فـروغِ مـاه.
بـهره بــردن ز مـهر و مهماني؛ گـرميِ خـوي و خيـمِ ايـرانـي.
رفتـن از شهر سويِ دشت و کوه: دشت سرسبز و کوه هم بشـکوه.
راه بــردن به پـاوه و نـوسـود؛ سفـري بيـش بهـر و نونو سود.
بـومِ کهسـار و درّه و اشـکفت؛ رخـت افکنـْد هرکه آنجا رفت.
ديـدنِ رودخانه ي ســـيروان که بپـويد، به دشت و در، پيچان.
ره گشـودن به ژرفـه ي تاريـخ، ايـن تنـاور درخت را بُن و بيخ؛
بــومِ تاريـخ و بـاور و آييــن؛ سـرزميني چنيـن نيابي ، هين!
بـومِ افـسونْ سرشتِ افـسانه؛ آريـن را ، کهـن تـريـن خـانه؛
زان، نشـان تو هـزارها بينــي؛ بـارهـا ، يـادگـارهـا بيـنـي.
کهـن آنجا نـو است و روزآمـد. زان ، سـرافـراز و دلفـروزآمـد.
سـرزميني که نـافِ ايران است؛ خانـه ي بي گـزافِ پيران است؛
سـرزمينِ سـپندِ سـرمسـتان: کـارِ دل را، شـگرف تـردستان؛
سـرزمينِ ســتودگانِ دليــر؛ بـومِ دلـبستـگانِ پيـرانْ پيـر.
بـومِ کـردانِ گُـردِ مـردآويـز؛ شـرزه شيــرانِ بيشهي پرهيز.
مـردمي پـرتلاش و خرسندند؛ پايـمـردانِ زنـد و پـازنـدنـد.
ايـزديْ کيـش و ايزديْ خويند؛ از کـژي ، دور و راسـتيْ جويند؛
يـا ز ياران و يارْخــواناننـــد؛ جـانسـپارانِ جـان و جاناننـد.
دوسـتدارانِ خانـدان ، از جان؛ درنــوردانِ راهِ جـان، از جـان؛
يا ز شــوريـدگانِ درويشـند؛ سـر خوشـانِ دمـانِ دلريشند؛
مـردمي پاکْ جان و دلْ سـاده؛ بهـرِ آنچـه نکـوسـت ، آمـاده؛
پاک از پسـتـي و پَلَـشتـي ها؛ دل گسـستـه ز زور و زشتي ها.
سـرزمينِ سـپندِ سـرمسـتي؛ مسـتي آري ، اگر در آن هستي؛
تـهي از بـي بَـرّي و ويــرانـي؛ خُـــرم از روي و راهِ ايـرانـي.»
گفته بودي که:«اين همه بنويس؛ پنبـه ي آنچـه ديده اي بر رِيس،
تا پـرنـدي شـود مگر ، زربفت؛ جامـه اي بر تـنِ هنـر، زربفت!»
درچه و چونِ کار و بست و گشاد، خامـه امّـا ز دسـتِ من افتـاد.
در هـياهـوي آي و رَو، گم شـد؛ در تکاپـوي بُـوس و بَو ، گم شد؛
ليـک خـامه چو در رميد از من؛ دامـنِ خـويش درکشـيد از من،
آنچه مي خواستم نوشت ، اکنون در چَکامه ، فزون شدش افسون.
گر نوشـته سروده شد ، خوشتر؛ ارز و ارجش فزوده شد ، خوشتر.
بُوکه خواننـده را خوش افتد آن، دلپـذيـر آيـد و کَـش افتد آن!
يـادِ ما را چـو بيـش افســايد، بيشَـمان در نـهـاد مي پـايـد.
زيـن دوگانه، چنانـکه مي داني، بـرخـروشـد به شـور خـاقاني
ک:«آفـرين بـرتو باد،اي زَروان! ز آنـچـه زادت نهـاد،اي زَروان!
تـحفه ي دو عِـراقِ من اينـک، نيـسـت،آوَخ ! يگانـه و تـک.»
ميرجلالالدين کزازي(زَروان)
ماه روز از مردادماه 1395(12/5/95)
آوخ: افسوس.
اشکفت: غار.
افسودن: افسون کردن.
بست و گشاد: رتق و فتق.
بوس و بو: بمان و بيا(کردي است).
تحفه ي دو عراق: تحفه العراقين.
چکامه: شعر.
بوکه: باشد که.
خامه: قلم.
خاندان: خاندان پيغمبر.
زور: دروغ.
ژرفه: ژرفا.
سپند: پاک ؛ مقدّس.
کش: زيبا؛ دلکش.
نونو: پي در پي