مترسکي که حاجي فيروز شد
ادبيات کودک و نوجوان
مترسکي که حاجي فيروز شد
شيرين شيرزادي
داستان«مترسكي كه حاجي فيروز شد» برگرفته از يک مجموعه داستان کوتاه به قلم «شيرين شيرزادي» است که در آينده اي نزديک براي کودکان و نوجوانان به چاپ خواهد رسيد.
صبح زود وقتي دختر گندم زار به مزرعه رسيد، مترسك مثل هميشه با ديدن او بسيار خوشحال شد. دختر گندم زار نزديک مترسک روي زمين مقدارى دانه براى پرندگان پاشيد. ناگهان كلاغ قارقار كنان به سوى آنها آمد و گفت خبر خبر، خبر دار حاجى فيروز افتاده و پايش آسيب ديده و در بيمارستان بستري شده. ميروم خبرهاي تازه بياورم. مترسك گفت: اگرپاى حاجى فيروز شكسته باشد مردم روستا براى جشن فرارسيدن بهار و نوروز چه کار ميکنند؟ كلاغ خيلي زود بازگشت و با صداى بلند فرياد زد، دختر گندم زار پاى چپ حاجى فيروز شكسته و دكتر پايش را گچ گرفته است. کلاغ خوش حال از اينکه خبر داغي دارد به طرف روستا پرواز کرد تا به روستاييان بگويد امسال حاجى فيروز ندارند. مترسك و دختر گندم زار غمگين شدند چون ميدانستند که كودكان روستا چقدر بهار و حاجي فيروز را دوست دارند و امسال از ديدن او و شنيدن شعرهايش محروم مي مانند.
اهالى روستا که خبر شکستن پاي حاجي فيروز را شنيدند، تصميم گرفتند كه از بين اهالي روستا يك نفر را انتخاب کنند كه امسال حاجى فيروز شود، اما متأسفانه هيچكس قبول نکرد.
بالاخره بچه هاى روستا همگى نا اميد شدند و براي مشورت به مزرعه گندم زار رفتند، مترسك با ديدن آنها لبخندى زد و گفت: ما در مزرعه گندم داريم، حاجى فيروز نداريم. بچه ها گفتند: دختر گندم زار امسال بدون حاجى فيروز چه کار کنيم؟ دلمان براي خنده ها و آوازهايش تنگ مي شود.
دختر گندم زار پرسيد: هيچ كدام از اهالى روستا قبول نكردند كه فقط امسال حاجى فيروز بشوند؟! آنها يكصدا گفتند: خير هيچکدام نپذيرفتند.
مترسك نگاهى به بچه ها انداخت و گفت: امسال من حاجى فيروز مى شوم. دختر گندم زار گفت: مترسك تو كه نمىتوانى راه بروى، حاجى فيروز در روستا مى چرخد و شعر مى خواند و به همه نويد آمدن بهار را مي دهد. لباسش هم به رنگ قرمز است و صورتي سياه دارد. مترسك گفت: چرا صورتش سياه و لباسش قرمز است؟ يكى از بچه ها گفت: سياهى صورتش نشان از زغال است كه در زمستان به عنوان سوخت استفاده مي شود و قرمزي لباسش نشان از آتش است، او از آتشدان و انبار زغال بيرون زده و خبر بهار و نوروز را مى دهد، مردم روستا خانه تكانى مى كنند و با برداشتن كرسى و آتش به استقبال بهار مى روند، زمين سبز مي شود و شكوفه ها درختان را زينت مى بخشند، حاجى فيروز با مژده رسيدن فصل بهار از اهالى مژدگانى دريافت مى كند مترسك گفت: لباس حاجى فيروز را بياوريد و صورت مرا با ذغال سياه كنيد و خودتان مرا بلند کنيد و در روستا بچرخانيد. دختر گندم زار گفت: كشاورز از اينکه ما تو را از مزرعه خارج کنيم ناراحت و عصبانى مي شود. بعيد است اجازه چنين كارى را بدهد.
مترسك گفت: مى خواهم باعث شادى بچه ها شوم، مگر او خودش شادي را دوست ندارد؟! يكى از بچه ها گفت: ما به خانه كشاورز مى رويم و با او صحبت مى كنيم. دختر گندم زار هم پذيرفت و با آنها به سوي خانه كشاورز به راه افتاد. كشاورز تا چشمش به دختر گندم زار افتاد، با خودش گفت: خدا به خير كند، دوباره دختر گندم زار نقشه اى در سر دارد. وقتي از ماجرا باخبر شد خنديد و با تعجب گفت: مترسك مى خواهد حاجى فيروز باشد! زن كشاورز كه در خانه بود و ماجرا را شنيده بود، خودش را کنار دختر گندم زار رساند و با خوشحالي فريا زد: چقدر جالب، فکر خيلي خوبي است من براى مترسك لباس مى دوزم. شما هم اشعار حاجى فيروز را به او ياد بدهيد. كشاورز گفت: زن چه مى گويى ؟!!! مگر مى شود مزرعه بدون مترسك باشد؟ زن گفت: يا خودت حاجى فيروز مي شوي يا به مترسک که داوطلب شده اجازه انجام اين کار را مي دهي.
كشاورز با عصبانيت گفت: چه حرف هايي حالا بايد حاجى فيروز بشوم؟! بالاخره همسر مرد کشاورز او را راضي کرد که اجازه بدهد مترسك حاجى فيروز بشود. بچه هاى روستا خوشحال و شادمان به طرف مزرعه دويدند و فرياد زدند مترسك مى توانى حاجى فيروز بشوى. زن كشاورز لباس قرمز و كلاه حاجى فيروز را براى مترسك تهيه كرد و بچه ها آن را به تن مترسک پوشاندند و صورتش را هم مثل حاجي فيروز سياه كردند. مترسك که آماده شد همگى سرود خوان راهي روستا شدند. مترسك گفت: اول به خانه حاجى فيروز برويم هم حالش را بپرسيم و هم اينکه از او براي انجام دادن کارش اجازه بگيريم. همگى قبول كردند. وقتى حاجى فيروز آنها را ديد بسيار خوشحال شد و گفت: چه فكر زيبايى، آفرين بچه ها، اهالى روستا بايد به شما افتخار كنند.
بچه ها و مترسک که حالا ديگر حاجي فيروز شده بود، با خواندن شعر حاجى فيروزم سالى يك روزم…، شروع به گشت و گذار در روستا كردند. مردم هم به عنوان مژده گاني آمدن عيد و بهار، به مترسك و بچه ها تخم مرغ، نان، نقل و شيريني، گردو، بادام، پنير، ماست، دوغ و…. هديه مي دادند. مترسك به بچه هاى روستا گفت: حالا كه حاجى فيروز پايش آسيب ديده و نمى تواند كار كند، بهتر است همه هدايا را براى كمك به حاجى فيروز به خانه او ببريم. همگى موافقت كردند. حاجى فيروز با ديدن مهرباني بچه ها اشك از چشمانش جارى شد، كلاغ هم قارقارکنان خبر اين کار خير بچه ها را به مردم روستا رساند.
اهالى روستا هم با شنيدن اين خبر هر كدام قسمتى از هفت سين خود را به همراه هديه اي براى حاجى فيروز آسيب ديده فرستادند.
خانه حاجي فيروز پر از سبزه، سنجد، سماق، سركه، سمنو، سيب و سكه به همراه تخم مرغ هاي رنگى، تنگ بلورى ماهي قرمز، شيرينى و ده ها هديه ديگر شد. شب که شد بچه ها خوشحال و خندان مترسک را به مزرعه آوردند و خود به خانه هايشان بازگشتند تا براي آمدن نوروز آماده شوند.