مريم، صفر، سرطان
خاطرهاي از کودکان سرطاني
مريم، صفر، سرطان
دخترک روى صندلى سالن بيمارستان نشسته بود و مادرش با پوشه اي در دست كنارش ايستاده بود. چهرة زن نگران و مضطرب به نظر مي آمد و به مردي که به آنها نزديک مي شد مي نگريست. مرد با تكان دادن سرش، زن را متوجه ساخت كه خبرهاي خوبي ندارد.اشك از چشمان زن سرازير شد و با جمله، چاره چيست؟! به دختر نازنينش نگاهي انداخت، پيكر در هم كوبيده شده مادر دخترک را که مي ديدي احساس مي کردي آسمان به زمين رسيده است. مرد که پدردخترک بود با رنگى پريده و دستانى لرزان گفت: »همين را كم داشتيم.«
به طرف آن ها رفتم و سلام كردم، زن شروع به گريه كرد؛ بدون آن که متوجه نگاه متعجب دخترش به او باشد. پرسيدم: »مى توانم به شما كمك كنم؟« زن گفت: »نمى دانم! چه كمكى؟! بيچاره شديم. دخترم مريم دچار سرطان شده. پدر مريم كارگر است و خانه اي اجاره اى داريم. خانوادة خودم و شوهرم هر دو فقير هستند و نمى توانند ما را کمک کنند. در اين شرايط ما هيچ پناهي نداريم.« مريم نگاهي به مادرش انداخت و نگاهي به عروسكى كه در دست من بود. بي درنگ عروسك را به مريم هديه دادم، پرسيد: »براى خودم?؟!!!« گفتم:»بله، اين عروسك امروز تنها بود و از من خواست كه يك دوست زيبا مثل تو برايش پيدا كنم.« عروسك را مشتاقانه از من گرفت و گفت: »اسم او را چه گذاشته اى؟« گفتم: »اسمش صفر است.«
مريم با تعجب سؤال كرد: »صفر؟! صفر؟ چرا صفر؟ خانم معلم مى گويد صفر نمره خوبى نيست. كم است.«
مادر مريم که به صحبت ما گوش سپرده بود، گفت: »خانم! اين همه عدد، چرا شمارة صفر؟! اين عروسك هم مثل خودما ن صفر است.« در جواب گفتم: »اما اين عروسك اينطورى فكر نمى كند.« مريم خنديد و گفت: »اجازه هست اسمش را عوض كنم؟! « مادر مريم خنديد و گفت: »والله خانم در اين همه گرفتارى باعث شديد ما بخنديم.« پدر مريم گفت: »حتماً يك دليلى دارد كه اسمش صفر است.«
گفتم: »مريم ببين پدرت درست مى گويد. حالا گوش كن تا برايت داستانش را تعريف كنم.«
يك روز فرشته ها با بال هاى رنگارنگ از آسمان به زمين آمدند، با يك صداى مهربان سوال كردند: »آى آفريده هاى خدا ، هر كدام از شما حاجتى و يا پيامى دارد، بيايد و بگويد تا ما آنها را ببريم پيش خداى بخشنده و مهربان.« يك عدد صفر دوان، دوان آمد پيش آنها و گفت: »اى فرشته ها از خدا سوال كنيد، چرا مرا صفر خلق كرده؟! نمى شد 9 باشم؟ يا 8 و7؟ يا حداقل 3 باشم؟?« فرشته ها گفتند: »اى صفر نازنين ما پيغام تو را مى بريم پيش خدا، گريه نكن، خدا خيلى مهربان است.« فرشته ها پرواز كردند و به آسمان رسيدند، گفتند: »صفرها ناراحت هستند و مى گويند هيچ هستند.«يك ندا آمد و به گوش فرشته ها در آسمان رسيد، كه صفرها خيلى بيشتر از 7،8،9،3و… هستند. اما خودشان خبر ندارند. فرشته ها يك صدا سوال كردند: » صفر چطور از 9 بيشتر مى شود؟« ندا آمد اگر درون خودشان را ببينند خواهند فهميد. فرشته ها گفتند: »اگر پايين رفتيم، به آنها چه بگوييم؟« فرشته ها منتظر جواب بودندكه باز ندايى آمد و گفت: »به صفر بگويد اگر مرا پيدا كنى ، 10 مى شوى و از 9 بيشتر خواهى شد و اگر يكى ديگر از صفرها بيايد، 100 مى شويد از 99 بيشتر و باز اگر يك صفر ديگر هم بيايد 1000 مىشويد از 999 بيشتر و …« وقتى همة صفرها بيايند و در كنار هم روى يك خط راست قرار گيرند، از همه اعداد با ارزش تر مى شوند.
فرشته ها يك صدا گفتند: »اى كاش ما هم صفر بوديم.« يكى از فرشتهها گفت: »اگر صفر متوجه مى شد كه چقدر ارزشمند است از خوشحالى روى زمين از دشت و صحرا ، كوه و دريا مى گذشت. از ستاره ها عبور مى كرد. كنار ماه خانه مى ساخت و از نور خورشيد خانة دلش را روشن مىكرد. آن وقت ابر مى شد و مثل باران روى زمين فرو مى ريخت و زمين مرده را زنده مى كرد. در همان لحظه فرشته ها گفتند: »برويم و اين خبر را به صفر ها بدهيم؟« فرشتهها وقتى به زمين رسيدند، متوجه شدند كه صفرها صداى آنها را شنيدهاند و در يك خط راست به صف ايستاده اند و صفر بودنشان را جشن گرفته اند، فرشته ها شمع آوردند و جشن آنها را نور باران كردند.
مريم با چشمانى لبريز از اميد دست عروسكش را گرفت و گفت: »صفر بيا با هم در يك خط مستقيم قرار بگيريم، كه با هم 100 بشويم.« مادر مريم لبخندى زد و گفت: »مريم جان ما هم در كنار تو روى يك خط راست مىايستيم، شايد هم همان افرادى كه فكر مى كنند نمى توانند ما را كمك كنند وقتى متوجه اين صف بشوند، صفر بودن را پشت سر بگذارند و به يارى نيازمندان و كودكان سرطانى بشتابند.« مريم با تكان دادن دست از من خداحافظى كرد و پرسيد:» براى عروسك صفر دلتنگ نمى شويد؟!«
گفتم: »او حالا ديگر صفر نيست، شما اسم او را تغيير داديد.«
«شيرين شيرزادي»