نوشيدن فنجاني قهوه با شامي کرماشاني
عليرضا جليليان
“من [دانش ضياء لشکر] عمري دفترهاي نظم و نثر با تخلص ‘سوري’ در مسائل عالي اخلاق و عرفان و معارف الهي و مدايح بزرگان عصر به تبع و شيوه بزرگان فنون معنوي چون سنائي، ناصرخسرو، عطار، مولانا و انوري و معزي و ديگر و ديگران پرداختم، اما عجبا که جز عده معدودي از ‘اهل ادب و معرفت’ و رمزشناسان دقايق فنون و ممدوحان آن مدايح، کس ديگري را از آن دفاتر خبر نشد و هيچ گوشه دلي را نگرفت که به سراغ آن آيند و حاجت به بازگويي و نشر و تکرار يا احيانا چاپ و تجديد چاپ افتد، اما آنچه به تفنن و طيبت در عالم هزل و مسخره و مزاح اغلب در وصف اغذيه و اشربه و تنقلات و ماکولات با تخلص ” سوري” و به عنوان کليات حکيم سوري گفتم بزودي مشهور و رايج گشت و قبول خاطر خاص و عام يافت به طوري که حاجت به تجديد چاپ پيش آمد و ناشري انتشار مجدد آن را خواستار شد” (از کتاب عطا و لقاي نيما يوشيج – نوشته ي مهدي اخوان ثالث)
يک) شايد اگر ضياء لشکر فرصت بيشتري مييافت و مقدمه ي کتاب “عطا و لقاي نيمايوشيج” را مي خواند، پاسخ پرسشهاي خود را پيدا مي کرد. با اينهمه، در گلايه هاي او واقعيتي نهفته است که همان مسئله ي محبوبيت بيشتر شعر طنز نسبت به شعر جدي ست ـ دست کم در ميان مردمان ما ـ و البته اين محبوبيت ريشه هايي هم دارد که در ادامه به آن ها خواهم پرداخت. به گمان من، تعريف و تصوري که از شعر طنز در ذهن کثيري از ماست، چندان پايه ي درستي ندارد. احتمالا بسياري از مردم، شعر طنز را شعري مي دانند که با نشانه رفتن سر بي موي مردي يا دماغ مورد دار زني، شنونده را به ‘قهقهه’ بيندازد.
يعني شعرهايي از اين دست:
اي بر کچلان دهر سرهنگ
حق حفظ کند سر تو از سنگ
آيد چو نسيم ري به مشهد
از بوي سر تو مي شوم منگ
مدهوش کند مسافران را
بوي سرت از هزار فرسنگ … در صورتي که اين شعر ايرج ميرزا، هزاران فرسنگ با تعريف دکتر شفيعي کدکني از شعر طنز فاصله دارد. (بديهي ست که مرادم تنها همين يک شعر ايرج ميرزاست، و نيازي به گفتن من نيست که ايرج ميرزا يکي از بي همتاترين شاعر طنز ادبيات پارسي مي باشد) به نظر مي رسد اين مسئله از آنجا ناشي مي شود که ما همه ي انواع شعري هجو و هزل و مطايبه و فکاهي و مزاح را در همان يک کلمه ي ‘طنز’ خلاصه کرده ايم، بي آنکه مرز روشني ميان آن ها ترسيم شود. دکتر داريوش آشوري در کتاب ‘پرسه ها و پرسش ها’ با انگشت نهادن بر همين مسئله، در نهايت براي واژه ي satire که در ادبيات مغرب زمين مرز ميان طنز فاخر و طنز مبتذل را روشن مي سازد به برابرنهاد پيشنهادي ‘تسخر’ رسيده اند:’طنز ميدان معنايي پهناوري را در بر مي گيرد و، به همين دليل، براي شناسايي و تحليلگري مدرن دقت معنايي کافي ندارد. طنز، در کاربردهاي کهن آن، از بازي هاي ظريف شوخي آميز زباني در ادبيات تا نمک پراني در گفتار تا طعنه زدن و تمسخر و ريشخند و هجو و هزل دامنه ي معنايي داشته و هنوز هم دارد. در فرهنگ اصطلاحات ادب، از سيما داد، و نيز در واژگان ادبيات و گفتمان ادبي، از مهران مهاجر و محمد نبوي طنز برابر با satire نهاده شده (و در اين دومي، که گردآوري واژگان ادبي ست، آن را برابر با humor, irony, و wit هم مشاهده مي کنيم، که نشانه ي ناروشني و در آميختگي اين مفهوم هاي هم خانواده در زبان ماست) دکتر همايون کاتوزيان نيز در کتاب ‘طنز و طنزينه هدايت’ همين نکته را گوشزد کرده است:’تاکنون سخن از طنز بود و نمونه هاي آن در ايران و فرنگ، يعني آن مقوله اي که فرنگي satire خوانده مي شود. اما مقوله و نوع و ابزار ديگري نيز هست که به انگليسي irony و به فرانسه ironie مي گويند. اين مقوله در ادبيات قديم و جديد فارسي نيز بوده و هست. اما در گذشته اصلا آن را در نقد ادبي و بديع ادبيات فارسي به منزله مقوله و ابزار جداگانه اي نمي شناختند و در دوره ي معاصر نيز، که آن را مقوله اي جداگانه بازشناخته اند، باز هم آن را ‘طنز’ خوانده اند. اين نام گذاري مخل و منحرف کننده است و در نقد ادبي سبب تخليط آن با طنز مي شود’. دکتر کاتوزيان در ادامه براي واژه ي irony واژه ي ‘طنزينه’ را پيشنهاد مي کند. آيروني يا همان طنزينه، ريشه ي يوناني دارد و نخستين بار در کتاب ‘جمهور’ افلاتون در معناي ‘فريب دادن ديگران’ آمده است. مترجمان نيز عموما در برابر واژه ي آيروني در کتاب معروف ‘بوطيقا’ي ارستو ‘وارونه شدن ناگهاني اوضاع’ را گذاشته اند. بااينهمه اين فريبکاري مانند فريبکاري هاي ديالکتيک سقراطي به قصد روشنگري به کار مي رود. مبناي آيروني بر تضاد و تناقض و ابهام و ايهام استوار است. چنانکه در نقد ادبي معاصر در اروپا، گاه اصطلاح آيروني براي هر نوع ابهام يا تناقضي به کار برده مي شود.
آن يکي پرسيد اشتر را که هي
از کجا مي آيي اي فرخنده پي؟
گفت از حمام گرم کوي تو
گفت خود پيداست از زانوي تو
در مصرع چهارم، به ظاهر ادعاي شتر تاييد مي شود و شنونده فريب مي خورد. اما زماني که درمي يابيم ميان زانوي خاک آلود شتر و ادعاي حمام رفتنش تناقضي وجود دارد، خنده اي بر لبانمان مي نشيند. اين خنده البته با خنديدن پس از شنيدن يک شعر هجو آميز تفاوت دارد و به تعبير پانتم (سخندان قرن شانزدهمي بريتانيايي) خنده اي خشک است.مولانا در شعر ديگري مي گويد: من دزد ديدم کو برد، مال و متاع مردمان اين دزد ما خود دزد را چون مي بدزدد از ميان خلقي ببيني نيمشب جمع آمده کان دزد کجاست؟ او نيز مي پرسد که کو، آن دزد؟ او خود در ميان ! اينکه دزد خود به همراه مردم در جست و جوي دزد باشد، همان تناقضي ست که مارا به خنده مي اندازد. بااينهمه چنانکه آورديم در ادبيات فارسي همه ي انواع شعر طنز را به همين نام خلاصه کرده ايم و اين در حالي است که در ادبيات مغرب زمين، ميان گونه هاي مختلف شعر طنز دست کم مي توان مرزي ـ هرچند کمرنگ ـ را مشاهده نمود، چنانکه مثلا اين ‘آيروني’ هاردي را : مي سرودند:
‘زمين قرين صلح باد’
ما اين نغمه را مي سراييم
و به يک ميليون کشيش
پول مي پردازيم
تا براي ما صلح به ارمغان آرند
پس از دوهزار سال آيين نيايش
ما جز به گازهاي سمي ره نبرده ايم
با اين ‘کمدي’ اليوت به يک نام نخواند :
من وقتي مردي را مي شناختم که به دختري کلک زد
هر مردي ممکن است کلک دختري را بکند
هر مردي بايد، لازم است، مي خواهد
يک بار در زندگي کلک دختري را بکند
شايد براي روشن شدن بحث، بهتر باشد به پرسشهاي دکتر کاتوزيان در ابتداي کتاب “طنز و طنزينه هدايت” برگرديم که:طنز واقعي چيست؟ آيا هر شوخي و مزاح و استهزا و حتي هجوي را مي توان طنز خواند؟ آيا طنزي که به خاطر اغراض شخصي و فرونشاندن آتش کينه و نفرت و انتقام گفته يا نوشته مي شود طنز است؟ آيا طنزي را که در آن لغات رکيک يا مضامين مستهجن باشد مي توان جزء ادبيات دانست؟ آيا هزلي را که هدف اجتماعي نداشته باشد و در جهت پيشبرد نظريات و مکاتب سياسي يا تهذيب اخلاق و رفتار فردي و اجتماعي نباشد مي توان طنز شمرد؟ يا درست برعکس، آيا طنزي را که هدفش نقد و انتقاد و کشمکش سياسي و اجتماعي است مي توان کار ادبي و هنري ناميد؟
استاد محمدرضاشفيعي کدکني در مقاله اي پرمايه که درباب ‘طنزحافظ’ نوشته اند، طنز را “تصوير هنري اجتماع نقيضين و ضدين” دانسته، با اين توضيح :’ که در منطق، اجتماع نقيضين يا اجتماع ضدين محال است، يعني از ديدگاه منطق نمي توان تصور کرد که يک چيز هم سياه باشد و هم سفيد يا يک چيز در يک آن، در حال حرکت باشد و در همان آن، در حال سکون، اما هنر، منطق خويش را دارد و در منطق هنر، يعني از رهگذر خلاقيت و نبوغ هنرمند، مي توان پذيرفت که يک چيز هم ساکن باشد و هم در همان لحظه در حال حرکت’و ادامه مي دهند که ‘در مرکز تمام طنزهاي واقعي ادبيات جهان، از داستان هاي چخوف گرفته تا حکايت عبيد و کلمات قصاري که از بزرگان ادب و هنر نقل مي کنند و از مقوله طنز شمرده مي شود، اين تصوير هنري اجتماع نقيضين و ضدين را قابل رويت است’ دکتر شفيعي کدکني مصداق و مثالي که براي تعريف خود از شعر طنز مي آورند بيتي از شعر حافظ است:
کرده ام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر مي نخورم بي رخ بزم آرايي
بااين توضيح که: ‘در اين بيان طنزآميز و شگفت آور او، چندين نوع تناقض يا تضاد به يکديگر گره خورده است (و اين از نوع صنعت تضاد، که در کتب بديع مورد بحث قرار گرفته است، نيست و در حقيقت ربطي به آن صنعت ندارد) و به ياري بيان هنري معجزه آساي او حالت پذيرفتني و قابل قبول يافته است: نخست آن که توبه -با مفهومي که ما در ذهن داريم و در شريعت آمده است- امري است که بايد بر دست شخصي که از هرگونه خلاف شرعي برکناراست، انجام شود در صورتي که صنم باده فروش هم به اعتبار صنميت (درمعني لغوي کلمه يادآور بت و بت پرستي است) و هم به اعتبار معني استعاري آن (که زني است زيبا) و هم به اعتبار اين که باده فروش است (وکاري خلاف شرع انجام مي دهد) هيچ گونه مناسبتي با توبه دادن ندارد. توبه در حقيقت، نقيض يا (اگر بخواهيم اصطلاح را درست تر به کار ببريم) متضاد هويت صنم باده فروش است، ولي در بيان هنري حافظ، توبه بر دست همين صنم باده فروش(اجتماع نقيضين يا ضدين) که محال است حاصل شده است و اگر بخواهيم صورت کامل طنز را در اين شعر دريابيم بايد به مصراع دوم توجه کنيم و به رابطه اي که ميان اين دو مصراع وجود دارد. در حقيقت، تناقض اصلي در رابطه ميان اين دو مصراع نهفته است و توبه کردن، بر دست هرکس که باشد، به هرحال معنايي دارد که موضوع آن (حاصل معني مصراع دوم) کاملا متناقض است:
که دگر مي نخورم بي رخ بزم آرايي
مي بينيد که تمام اجزاي اين بيت از عناصر متناقض و متضاد شکل گرفته، عناصري که فقط در بيان هنري حافظ مي توان اجتماع آنها را پذيرفت و از تصور آن لذت برد’ شاهد ديگري که دکتر شفيعي مي آورد از عبيد زاکاني است:
خطيبي را گفتند: مسلماني چيست؟
گفت: من، مردي خطيبم. مرا با مسلماني چه کار؟
عبيد در اين حکايت با متناقض نشان دادن مسلماني و خطيب بودن ( در حالي که، اين دو رابطه ي تنگاتنگي باهم دارند) توانسته طنزي خلاقانه را بيآفريند. براي تعريف دکتر شفيعي کدکني از طنز، مي توان از ادبيات غرب نيز مثالهايي آورد، آنجا که کانگريو با طنزي تلخ و گزنده، ازدواج هاي زمانه ي خود را چنين از هم گسيخته نشان مي دهد:
بگذار چنان بيگانه باشيم که گويي مدت هاست که ازدواج کرده ايم !
و يا در کتاب سوم رابله، ‘گارگانتوا و پانتاگرول’ آنجا که دکتر رانديبيليس براي کنترل تماس جنسي، براي بيمار خود ‘مشروب’ و ‘سکس’ را تجويز مي کند. و نيز طنزينه ي آرتور باگز بائر که “تاکسي خالي از راه رسيد و هنرپيشه ي مشهور، سارا برنار، از آن پياده شد”. طنزينه اي که به اين شعر سهراب شباهت دارد: ” من قطاري ديدم که سياست مي برد و چه خالي مي رفت”. اين مثالها، همه و همه گواه اين مسئله مي باشد که طنز فاخر و ژرف، از دل همين تناقضات بيرون مي آيد. تناقضاتي اينگونه که اکبر اکسير مي نويسد:
بينوايان / با جلد گالينگور زرکوب / شيک و پيک / چاق و چله / به قيمت خرج يک ماه بينوايان به بازار آمد / تا دختر عاليجناب ايکس / در ويلاي اختصاصي شمال فصل فصل بخواند / و به گيس کوزت هاي جهان / قاه قاه گريه کند !
بااينهمه نبايد از تعريف استاد شفيعي کدکني به اين سوء برداشت رسيد که طنز لزوما بايد ‘اجتماع ضدين و نقيضين’ باشد و يا هر ‘اجتماع ضدين و نقيضين’ي شعر طنز است. و اين نکته اي ست که استاد بهاء الدين خرمشاهي در مقاله اي هم نام با مقاله ي دکتر شفيعي کدکني ـ که نقدنامه اي است بر تعريف ايشان از طنز ـ آن را گوشزد کرده است. استاد خرمشاهي هرچند در نهايت همدلي خود را با تعريف استاد شفيعي اينگونه نشان داده است: “در بازخواني و گزيده خواني و ژرف خواني ديوان حافظ در حين نگارش اين مقاله به صدق سخن اول ايشان ـ به هيأت تعديل يافته ـ برخوردم که تناقض يا به تعبيري نوساخته، ايهام تناقض و تناقض واره و’تصوير هنري اجتماع نقيضين’ چه بسا ـ ونه چه بسيارـ در شعر طنزآميز او هست، يا دقيقتر، همان طنز را پديد آورده است.” بااينهمه به درستي اشاره مي کند که طنز لزوما ‘تصوير هنري اجتماع ضدين و نقيضين’ نيست و نيز هر ‘تصوير هنري اجتماع ضدين و نقيضين’ي را لزوما نمي توان طنز دانست، چنانکه اين بيت واعظ قزويني را هيچ کسي طنز نمي داند درحالي که هم تصوير هنري دارد و هم اجتماع ضدين و نقيضين است:
زخود هرچند که بگريزم، همان در بند خود باشم
رم آهوي تصويرم، شتاب ساکني دارم
بنابراين اگر در هيچ کجاي شعر “شامي کرماشاني” نشاني از اجتماع ضدين و نقيضين نيافتيم به اين معنا نيست که از اين پس او را شاعري طنزپرداز ندانيم. طنز در تعريفي ديگر ـ و البته کلي تر ـ آيينه اي ست که هرکسي مي تواند خود را در آن به تماشا بنشيند، آيينه اي که به تعبير عين القضات همداني: “صورتي نيست در خود. اما هرکه نگه کند، صورت خود تواند ديدن”. مولانا طنز را تعليم مي دانست و توصيه مي کرد که از ظاهر ‘هزل’ بايد گذر کرد به کنه آن رسيد:
هزل تعليم است آن را جد شنو
تو مشو بر ظاهر هزلش گرو همان چيزي که سعدي نيز به آن باور دارد:به مزاحت نگفتم اين گفتار
هزل بگذار و جد از او بردار
عبيد نيز هزل در کلام را چون نمک در طعام مي دانست و چنانکه در مقدمه ي رساله ي دلگشا آورده: “فضيلت نطق که شرف انسان بدو منوطست” را بر دو وجه دانسته “يکي جد و ديگري هزل” و تعادل ميان اين دو را شرط عقل خوانده، زيرا “جد دايم موجب ملال مي باشد و هزل دايم نيز باعث استخفاف”. انوري هم طنز را ابزاري مي داند که با آن مي توان داد خود را از مهتر و کهتر ستاند:
اي خواجه مکن تا بتواني طلب علم
کاندر طلب راتب هر روز بماني
رو مسخرگي پيشه کن و مطربي آموز
تا داد خود از مهتر و کهتر بستاني
دکتر جانسون در کتاب فرهنگ واژگان طنز را “شعري در نکوهش شرارت ها و بلاهت ها” مي داند و درايدن نيز هدف راستين طنز را “اصلاح پليدي ها” مي دانست. شعر طنز موضوعات فراواني را در بر مي گيرد و از آنجايي که به تعبيرهانري برگسون – فيلسوف شهير فرانسوي – انسان نه موجودي ‘خنده ساز’ که موجودي ‘خنده دار’ است، شاعر طنز پرداز سوژه هاي زيادي براي کار کردن در دست دارد.و آنچنان که جوونال باور داشت : ‘هرآنچه مردمان کنند، از سوگند و ترس و خشم و تفريح و لذت و خدمت، موضوع از همه رنگ دفترچه’ي طنز است. در نهايت، برگسون در رساله ي معروف خود به نام’خنده’ کارکرد طنز و خنده را اصلاح جامعه مي دانست: ‘هر قدر اجتماع رو به کمال مي رود، توقعش از اعضاي خودش بيشتر مي شود و مي خواهد که آنها پيوسته هوشيارتر و قابل انعطاف تر باشند. خنده همراه با نشاطي که در ديگران بر مي انگيزد، نسبت به آن که موضوع خنده است تحقير خفيفي نيز ايجاد مي کند و تنها از همين راه است که جامعه مي تواند از گيج ها، کودن ها، و احمق ها انتقام بگيرد.’ شعر طنز را مي توان شعري ‘سهل و ممتنع’ دانست. سرودن شعر طنز دشوار است، زيرا با امور مختلفي سر و کار دارد که علاوه بر تابو بودن بسيارشان، مردم نيز کم و بيش با آنها روبه رو هستند و هر گونه روايت اشتباهي از آن امور باعث مي شود که شعر از سوي مردم پس زده شود. در ضرب المثلي کهن آمده است که کشيدن يک “اسب” از کشيدن يک “پري” بسيار سخت تر است زيرا اسب را همه ديده اند و مي شناسند، اما پري را کسي نديده و دست نقاش براي کشيدن آن بازتر است. شعر طنز به کشيدن همان اسب مي ماند.
ادامه در شماره بعد