پاييز شکوفه
پاييز شکوفه
دخترسرپل ذهابي بيست سال است پوست مي اندازد
1396/10/27
شهرمن – بنفشه رضايي
شناسنامه مي گويد شکوفه بيست سال دارد اما تن زخمي و ناتوان دخترک، دست هاي پينه دار و صورت چروکيده، زخم هاي چرکين دلمه شده، روح نااميد و افسرده اش داد مي زنند که شکوفه صد سال است با درد و رنج زندگي مي کند.
زلزله که آمد ديوارها فرو ريخت، پرده ها افتادند، زخم هاي کهنه سربازکرد، بغض ها ترکيد، بوي متعفن فقر از برخي محله ها برخواست، جيب ها و يخچال هاي خالي هويدا شد، مرض ها عود کردند، دردهاي رام شده دوباره عصيان کردند و در اين عرياني، تن پوش پيکر پاييز زدهي شکوفه هم به کناررفت و تو و خيلي هاي ديگر آن را ديديد.
زانو به بغل، گوشهي چادر سفيد هلال احمر که سقفش به خاطر تلنبار شدن ريزگردها، خاکي رنگ به نظر مي رسد، کنار کومه ي رختخواب ها، مچاله شده و صورتش را تا کنار چشمانش با روسري بنفشي پوشانده است.
خانهي اجاره اي شکوفه را در سرپل ذهاب، زلزله 7.3 ريشتري ويران کرده و حالا آنها مانند هزاران خانوادهي ديگر 50 روز است آواره و چادر نشين شده اند.
دخترک آرام ندارد و خودش را مدام در گُله جايي که نشسته اين سو و آن سو مي اندازد. کف پايش را به هيتر برقي نزديک مي کند و به ديوارهي پايه اش مي سابد. شکوفه ساکت ساکت است. وقتي زخم کنار پاشنه و روي قوزک پايش را که به اندازهي يک سکهي 500 توماني فرورفته مي بيني تازه مي فهمي سکوت شکوفه يعني درد دارد. تاب خوردنش يعني درد دارد. بي تابي پايش يعني درد دارد، قايم کردن موها و چشمانش يعني درد دارد. همهي بدن شکوفه زخم است و درد دارد. شکوفه هر روز آبستن تاولي تازه است. تب مي کند، مي لرزد، درد او را درهم مي پيچد و زخمي بر پيکرش متولد مي شود و شيرهي وجودش را خشک و خشک تر مي کند.
زخمي که مرهم ندارد
يکي از مخلوقان خدا وقتي مي خواهد پرواز کند پوست مي اندازد و پروانه مي شود، زيبا مي شود، زخم هايش تيمار مي شود و آسمان در آغوشش مي کشد. شکوفه تا خواست در يک سالگي پروانه شود، پرهايش ريخت و هربار اين دور تسلسل تکرار شد تا وقتي ديگر از خير پروانگي گذشت و ترجيح داد فقط در رؤيا پي آرزوهايش بگردد.
ديدن اولين پرواز پروانه باشکوه است، بال مي گشايد، پيله را پس مي زند و رهاي رها مي شود. اما شکوفه هيچگاه از پيله رها نشد. «هنوز شيرخوار بود که اولين زخمش را ديدم. طولي نکشيد که خوب شد اما در جاي ديگري سرباز کرد. از آن روز اين زخم ها جزيي ازوجود شکوفه شد. همهي بدنش زخم مي شود، خوب مي شود و دوباره زخم مي شود و دوباره خوب مي شود و…». زن با لهجهي کردي حکايت دخترش را مويه وار تعريف مي کند« تا سه چهار سال پيش دکتر مي بردمش. داروهايي مي داد که کمي دردش را آرام مي کرد. اما بعد از مدتي آب پاکي روي دستم ريختند و گفتند اين بيماري تا ابد با دخترت است».
نداشتم دارويش را تهيه کنم
در اين چهار پنج سال اخير،«فقر» دواي شکوفه را از داروهاي گران قيمتي که دردش را تسکين مي داد به کمي وازلين وکرم نرم کننده و روغن نباتي تغيير داده که آنهم در اين روزهاي بي خانماني گهگاهي به پوست خشک و شکنندهي شکوفه مي رسد! « داروها خيلي گران هستند. ما مستأجريم و فقط با پول يارانه و حقوق جزيي که از بهزيستي مي گيريم زندگي مي کنيم. از چند سال پيش به خاطر نداري و بدبختي دوا و درمان شکوفه را رها کردم».
مادر مي شکند، از نگاه مبهوت ما، با چشمان ملتمس شکوفه مي شکند؛ سال هاست پس از مرگ مردش، براي بزرگ کردن دو دختر و پسرش، خوب آموخته هر بار که به خاطر دستان خالي شکست چگونه دوباره قد راست کند و اميدش را از دست ندهد. دستانش را به سوي روسري دخترش مي برد. زخم هايي را که جاي موهاي سياه شکوفه نشسته اند معلوم مي شود.« زخم هاي شکوفه بايد هر روز تميز شود اما از وقتي زلزله آمده فقط يکبار او را حمام برده ام». دختر دست مادر را پس مي زند و روسريش را محکم تر از قبل روي پيشاني چفت مي کند و چشمانش را از مهمانان مي دزدد.
شکوفه تنهاست
چادر خلوت مي شود، ماندن در اينجا سخت است، خورشيد که مي رود، سرماي موذي از درزهاي کوچک چادر، خودش را به زخم هاي شکوفه مي رساند؛ نيشش مي زند، مي سوزاندش و خوابش را در چشم بهم زدني مي ربايد. بدت نمي آيد تا آفتاب وسط آسمان است همراه همراهانت شکوفه و حتي اين شهر را ترک کني. مي ماني. هنوز يک کلمه هم با او حرف نزدي. همه مي روند. با احتياط نزديک مي شوي. دوتا چشم درشت و خواب گرفته به پوست صافت خيره مي شوند. ناخواسته با پشت دست رنگ روي لبت را پاک مي کني. از اينکه در اين لحظه زيبا به نظر بيايي شرمنده مي شوي ولي خيلي زود لبخندي از رضايت بر چهره ات نقش مي بندد. ريمل شکوفه را روي مژهي تنک شده اش ديده اي و جوهر سياهي که خود را زير پلک پايينش رسانده. به نگاهش خيره مي شوي. سرش را پايين مي اندازد. مي پرسي: « کتاب مي خواني برايت بياورم»؟ زن زودتر از دختر پاسخت را مي دهد: « شکوفه چند کلا
س بيشتر درس نخوانده. بچه ها او را مسخره مي کردند و حتي نزديکش هم نمي شدند. حتي خانواده ها هم حاضر نبودند شکوفه کنار بچه هايشان درس بخواند. شکوفه خيلي تنهاست. هيچ دوستي ندارد».
«دوست دارم بخوابم.فقط همين». صدايي خشدار و ضعيف به گوشت مي رسد. شکوفه است. تارهاي صوتي اش تحت تأثير اين بيماري آسيب ديده اند و کم اشتهايي شديد او نشان مي دهد بيماري، سيستم گوارش را هم درگير کرده است.
اندام 30کيلوييش را از کنار بخاري برقي دور مي کند؛ يک وجب نزديک تر مي آيد:« فقط کاري کن که خوب شوم. هيچ چيز نمي خواهم. بگو کمکم کنند که درد نکشم. چند هفتهي پيش زني اينجا آمد؛ گفت درمانت مي کنم، مي برمت شيراز، از اين وضعيت نجاتت مي دهم. اما رفت و ديگر نيامد». لباسش را کنار مي زند. زخم هاي پوست نشيمنگاهش را نشانت مي دهد. همان زخم هاي دردناک و عميقي که قرار است با وازلين تسکين يابند! با پول يارانه و مقرري بهزيستي درمان شوند! با زندگي در چادر، استفاده از دستشويي هاي عمومي و ماهي يکبار استحمام کنترل شوند!
در مي ماني. حتي اسم بيماريش را هم نمي داني. «اسمش سخت است. خارجي است. يادم رفته. مدارک درماني اش هم زيرآوار گم شد». مادر شکوفه هرچه به مغزش فشار مي آورد اسم ديو سياهي که دخترش را تلسم کرده به ياد نمي آورد.
بلند مي شوي. با مادر شکوفه دست مي دهي. اما زندگي با روي نامهربانش به شکوفه ياد داده نبايد دستش را سمتت دراز کند. تو پيش قدم مي شوي. تنها کاري که مي تواني انجام دهي. مي روي به بهانهي چشم انتظاري همراهانت.
رفته رفته تاريکي مي آيد. شکوفه درد دارد. زن با آفتابه و لگني داخل چادر مي شود. دختر کوچک و پسر جوانش را بيرون مي فرستد. اميدوار است با کمي شست و شو و ماليدن وازلين و روغن زخم هاي دخترش کمي التيام يابد. لباس به تن زخميش چسبيده. بي قرار مي شود. بي قرار. شناسنامه مي گويد شکوفه بيست سال دارد اما تن زخمي و ناتوان دخترک، دست هاي پينه دار و صورت چروکيده، زخم هاي چرکين دلمه شده، روح نااميد و افسرده اش داد مي زنند که شکوفه صد سال است با درد و رنج زندگي مي کند.