چشمهاي ساده
1396/05/22
شهرمن – منير عزتي
غروب به کندي سر درمي آوَرَد. پرده را کنار ميزني، پنجره را باز ميکني و ريههات را پُر ميکني از هواي پاييزي. شهريورماه که به نيمههايش برسد، ميچسبد دو ليوان چايي براي خودت بريزي. کنار پنجرة جنوبي بنشيني. وقتي سرت را روي فنجان چايي ببري، پرههاي بينيات کمي بلرزند و قُلبقُلب چايي دارچيني را سر بِکشي. به گلدان کاکتوس پشت پنجره زل بزني. با دستهات ساقة پوسيدهاش را نوازش کني و بگويي:
ـ پارادوياي من بيدار شو!
چند روز است شکوفههاي زرد و زيباي پارادويايت که غروبها باز ميشد، ريخته و بِهِت چشمک نميزند. کنار مودم ساقة پوسيدهاش، دارد جان ميدهد. چراغهاي سبز و کوچک مودم بِهِت چشمک ميزنند و ميخندند؛ خندههاشان ميماسد تهِ مغزت. کتري آب روي اجاق قُلقُل ميجوشد وآب از کنار درش سَر ميکشد بيرون. بلند ميشوي. يک دانه هِل و کمي چوبة دارچين را چاشني دو قاشق چايي ميکني و تو قوري ميريزي. لولة کتري را که باز ميکني، قُلقُل آب داغ، هُل ميخورد تو قوري. پيمان به آشپزخانه ميآيد. دستش را بين موهاي طلايي و نرمت فرو ميکند. آرام ميخندي وسرت را بالا ميگيري. پيمان عادتش شده هر وقت رشتة افکارش به هم بريزد؛ حتي براي چند ثانيه هم که باشد به آشپزخانه بيايد و موهات را بين انگشتهاي دستش جا دهد.
پيمان دستش را از بين موهات آرام ميکشد بيرون. به طرف اجاق ميرود و ميگويد:
ـ مريم بهتر نيست تو چاي ساز چايي رو درست کني؟ زودتر دم ميکشه ها!
بيآنکه علتش را بداني اشک تو چشمهات حلقه ميزند. به ساقة پوسيدة پارادويا زل ميزني که هنوز زنده است؛ بغضت را خفه ميکني تو سينهات. پاسيو با درختچههاي کوچک گيلاس و فلفلکِ مجلسي بِهِت چشمک ميزند و ميخندد. خندههاش نشت ميکند ته چشمهات. رجِ سفيد دندانهات بين لبهاي بيرنگ و خشکت نمايان ميشود و دلت قرص ميشود؛ قرصِ قرص.
به طرف پاسيو ميروي. آنقدر لاغر شدهاي که بتواني روي سکوي پاسيو، کنار گلدانهاي شمعداني جاي خودت را باز کني و ريههات را پُرکني از شکوفههاي صورتي وقرمزشان. کيسة کوچک خاک را برميداري و بازش ميکني. هزارپاي بيجاني از زير کيسه ميافتد کفِ دستت. درست روي زخم سرسياه و زمختي که خارشش چندماه است امانت را بريده. باز هم هزارپا گوشة تاريکي لم داده و پوست انداخته؛ درست مثل زخمهاي کف دستت که تا کف سرت نشت کردهاند. پوست هزارپاي کف دستت را پرت ميکني کف پاسيو و زخم عميق کف دستت پوست مياندازد.
درختچة گيلاس پر شده از گيلاسهاي قرمز و مجلسي. بيلچه را دستت ميگيري. خاک گلدان را به هم ميزني. کمي ريگ ريز و ماسه را به خوردِ خاکش ميدهي. برگهاي سبز و لطيفش را آرام با دستهاي کشيدهات نوازش ميکني و خون ميدود تو رگهايت. فلفلک سبز ورجه وورجه ميکند. بوي تندش مشامت را خوش ميکند. پرههاي بينيات ميلرزند و عطسه ميزني. ميگويي:
ـ فلفل ريزه بازم حسوديت شد؟! نوبت توأم ميرسه…
سر و صداي نگار و ماهان تو اتاقشان بلند ميشود. ماهان از اتاقش بيرون ميآيد. مردمک چشمهاي سبز و پر هيجانش ميدرخشد، ميگويد:
ـ مامان يه بازي جديد نصب کردم. اسمش الينه. با انفجار سفينه از مادرش جدا ميشه و پانزده سال بعد راهي سفر خطرناکي ميشه تا مادرش رو پيدا کنه. سفرش پر ازهيجانه…
عرق سرد از پيشانيات راه ميافتد. با آستين لباست، آب پيشانيات را ميگيري. با دستت بيني کوچک ماهان را فشار ميدهي و ميگويي:
ـ فلفل ريزة خودم همين طوري هم پر از هيجاني.
عطر چاي دارچيني خانه را در برگرفته؛ گرماش را از بينيات ميکشي بالا. همين که دستهاي خاکيات را به گلبتههاي زرد پيرهنت ميمالي؛ قهوهاي ميشوند درست مثل زخمهاي کف سرت.
سر از آشپزخانه در ميآوري. پيمان روي صندلي نشسته و مدام با گوشياش ورميرود. لولة آب ظرفشويي را با فشار زياد باز ميکني. پيمان سرش را از رو گوشياش برميدارد و ميگويد:
ـ امروز فرداس پاسيو رو بردارم بزنم دهان هال و پذيرايي تا بزرگتر شه.
دلت ريشريش ميشود. استکانهاي شسته را دوباره زير آب ميشويي. آنقدر محکم انگشتهات را تو استکانهاي کمرباريک رد ميکني که صداي قژقژشان بلند ميشود. سرو صداي نگارو ماهان بيشتر ميشود. ماهان سراسيمه از اتاقش بيرون ميآيد. دور پاهات ميلولد، ميگويد:
ـ مامان واسه کاکتوست غصه نخوريها! بيا گوشي نگار اينقدر برنامه داره که ميتوني يه عالمه کاکتوس توش بريزي که مثل کاکتوست نميرن.
مثل اينکه ضربهاي خورده باشي، ميلرزي. گوشي را ازدستش ميگيري، ميگويي:
ـ اين بار نوبت توئه سربکني تو گوشي؟؟؟
نگار خودش را به آشپزخانه ميرساند و گوشي را از دستت ميگيرد. به نگار زل ميزني. انگار دوتا گيلاس رو گونههاش گذاشته باشند؛ گونههاش گل انداخته. با چشمهاي برآمده و درشتش ميگويد:
ـ اگه دستم بِهِت برسه موروجک شيطون…
ماهان خودش را پشتت پنهان ميکند و بياختيار ميخندي. مودم هم با چراغهاي سبزش، بيصدا ميخندد.
چايي که ميريزي؛ بوي دارچين و هِل تازه از استکانهاي کمرباريک بالا ميکشد و مشامت پر ميشود از عطر چايي. سيني را روي ميز ميگذاري. کنار نگار مينشيني. به گوشياش زل ميزني. دارد براي کيميا عليزاده که مدال طلاي المپيک را تو دستهاش بالا برده، لايک ميفرستد. ماهان مدام با ساقة کاکتوس ورميرود، ميگويي:
ـ سِرتِق اين بار نوبت کاکتوسه؟!
ماهان داد ميزند.
_ـ بياين هزارپا اينجاس…
پيمان و نگار از سر تا کمر مچاله شدهاند تو گوشي، انگار چيزي را نميشنوند. بلند ميشوي. هزارپاي خشک و بيجاني که زيرگلدان کاکتوس پوست انداخته، تو دستت ميگيري. ماهان جيغ ميکشد، ميگويد:
ـ مامان الان تو رو نيش ميزنه!
با صداي جيغ ماهان انگار رشتة افکار پيمان و نگار را بريده باشند؛ به خودشان ميآيند. پوست هزارپا را پرت ميکني تو سطل آشغال، ميگويي:
ـ ماهانم هزارپا وقتي سر از تخم در بياره تا بزرگ شه، شش بار پوست ميندازه. اينم پوستشه نه خودش.
نگار ميگويد:
ـ مامان نيش هزارپا سمّيه. همش مال اين گلدوناس و خزههاي کف پاسيو…
حرف نگار راميبُري و ميگويي:
ـ هزارپا بيآزاره. فقط از ساقة گل و گياه تغذيه ميکنه.
نگاريک حبّه قند بين دندانهاش ميگذارد. ميخندد و استکان چايي را دستش ميگيرد.
ـ همينه مامان خانوم ساقة پارادوياي زبون بستهت پوسيده.
تا به خودت بيايي و جوابش را بدهي؛ به اتاقش ميرود. دراتاق را محکم پشت سرش ميبندد.
زير لب ميگويي:
ـ همهش از امواجِ مودمِ…
ماهان هم به اتاقش ميرود تا بازي جديدش را دنبال کند.
پيمان سرش را از روي گوشاش بلند ميکند و چايي را سرميکشد. از جاش بلند ميشود و به اتاقش ميرود. روي صندلي مينشيني. با دستت کمر استکان را فشار ميدهي و چايي تازه را پس ميزني. وقتش شده قرصهات را به معدة خاليات بخوراني. پشت سرش يک ليوان آب بريزي تا حل شود تو معدهات.
قرص کورتيزول و فوليک اسيد را ازگلوت هُل ميدهي پايين. پيمان از اتاقش بيرون ميآيد. بوي ادکلن تند تمام خانه را دربر ميگيرد. بهِت نگاه ميکند و ميگويد:
ـ دستت خالي شد پاسيو رو خالي کن تا فردا پاسيوو بردارم. خونه شده لونة هزارپا.
ميخواهي بگويي: فردا جلسة ششم شيمي درمانيمه…
پيمان بيصدا در را پشت سرش ميبندد و ميرود. بوي تند ادکلنش ميافتد به جان زخمهات؛ تا ريشه ميخاراندِشان. انگار قرصها معدهات را خورده باشند، آب جمع ميشود روي زبانت و ته حلقت تلخ ميشود؛ تلخِ تلخ. چشمهات به سياهي ميروند. آشپزخانه شروع ميکند به چرخيدن دور سرت. خودت را به دستشويي ميرساني. کمرت را دولا ميکني روي سينک دستشويي. دستت را فشار ميدهي روي معدة خاليات. هرطورشده تندي ادکلن را عق ميزني. انگار تشتي ازخون را تو دلت ميچلانند؛ قُلُبقُلُب لختههاي خون از گلوت هُل ميخورد تو سينک. دهانت به رعشه ميافتد. لولة آب را باز ميکني. با دستهات سينک را چنگ ميزني تا تعادلت به هم نريزد. نفسهايت نميتوانند سينهات را بالا بياورند. تصوير خودت را در آب ميبيني. سرت داغ است. دستهايت را حلقه ميکني دور سرت. دستة طلايي موهايت را درميآوري. موهاي پرپشت و طلاييات ميافتند تو سينک پراز آب. آب موج برميدارد و تصويرت درهم ميشکند. موهاي يک سانتي سرت، مثل جوجه تيغيهايي که تازه سر از تخم درآوردهاند، پوست کلهات را مورمور ميکنند. آرام روي سراميک کنارسينک خودت را جا ميدهي. پاهات را به پاية سينک ميچسباني. يک آن حس ميکني کف پايت پرشده از موريانه، حرکت پاهاشان را لمس ميکني. پات را بلند ميکني. هزارپاي زرد با بدن استوانهاي شکلش به آهستگي از پات جدا ميشود و راه ميافتد. بدنش درحال حرکت کشيده ميشود با شاخکهاش مسير حرکتش را که زير پاية سينک است، دنبال ميکند. پاهايش مثل يک رشتة موج از عقب به جلوکشيده ميشود. صداي روشن شدن ماشين پيمان از پارکينگ ميآيد. چهار زانو مينشيني و در خودت مچاله ميشوي. صداي انفجار سفينه از اتاق ماهان ميپيچد تو دستشويي. ماهان هوار ميکشد:
ـ مامان کجايي؟! الين ازسفينه افتاد.
صداي نگار تو گوشت ميپيچد.
ـ ماهان بستة نت تموم بشه من ميدونم و تو…
سرت را آهسته به چپ و راست تکان ميدهي. هوايي که به ريههايت نميرسد؛ ميجوي. مردمک چشمهات را به پاية سينک خيره ميکني؛ هزارپا با چشمهاي سادهاش، دور خودش ميپيچد. بدن خود را مانند توپ گرد ميکند وزير پاية سينک جا ميگيرد.