کودک رنجدیده سرزمینم!دلگیر نشو
کودک رنجدیده سرزمینم!
دلگیر نشو
مسئولان بند کفششان را سفت بسته اند!
شهرمن – بنفشه رضایی
گفتی خانه تان خراب شده. بابا پول ندارد دوباره آن را بسازد. شب ها خیلی سرد می شود. دستان مادرت درد می کند، می روی زیر پتوهایی که مردم دادند. پاهای کوچکت در جوراب هایی که مثل خیلی چیزهای دیگر هدیه مردم است کمی گرم می شود ولی دوباره دم صبح، زیر چادر یخ می زند.
این روزها کم آب می خورید، کم چایی می خورید از ترس اینکه مبادا مجبور شوید در این تاریکی شب، با این گل و لای، سرما و باران برای رفتن به توالتی که دویست متر از شما فاصله دارد از چادر بیرون بیایید، آن هم با آن تن مجروح بابا!
هنوز بخاری نداری. چراغ نداری. اگر هم داشتی چون مامان می ترسد مثل همسایه، چادرتان آتش بگیرد روشنش نمی کرد.
گفتی خجالت می کشید بروید سرخیابان غذای گرم صلواتی بگیرید. دیشب بابا هوس آشی با پیاز داغ کرده بود. عصر مامان روی چراغ والور همسایه (تن ماهی) را داخل پیاز داغ ریخت! بابا هم با اشتها خوردش. می دانم. از بوی پیازداغ، دم چادرتان آمدم. فکر کردم وضعتان خوب است. گفتم برای مردم بنویسم تا خوشحال شوند.
صدای گریه تو را همان موقع شنیدم. حوصله ات سر رفته بود.
برایت کتاب آورده بودم. گفتم کتاب بخوان تا دیگر شهرت و خانه ات اینگونه ویران نشوند! چشمان بهت زده ات را مانند صدها کودک دیگر به من دوختی. کلاس اولی هستی.
گفتند مدرسه ها باز شده اند اما مدرسه تو خراب شده، مامان هم می ترسد تو را از خودش دور کند هنوز زلزله می آید و به ساختمان های مدارس دیگر هم اعتمادی نیست!
غصه نخور دوست کوچکم! اوضاع خیلی هم بد نیست. مسئولان سخت برایت در تلاشند. بند کفششان را محکم محکم بسته اند و آنقدر مسئولند دلشان نمی آیدحتی لحظه ای وقتشان تلف شود. دلگیر نشو به خاطر همین است با کفش مهمان چادرتان می شوند!
حالا که قصه ات را می خوانند خیلی ها در دلشان یا با زبانشان می گویند سیاه نمایی می کنم. اما من دیده ام. روزها و شب ها کنارتان بوده ام. با هلیکوپتر نیامده ام. با ماشین زره پوش در میان کوچه های این شهر جنگ زده و حالا زلزله زده نگشتم. پشت میز جلسات اداری قصه ام را ننوشته ام. من اینجایم و فقط برای تو می نویسم.
بارها گریه کردم.
آنجا که پرده های چند لایه میلیونی پشت پنجره ها، ویرانی خانه ها را پوشانده و مبل های گران قیمت سلطنتی زیر آوار ستون های پوشالی کم سوادی و دزدی، خرد شده بودند!
آنجا که هر چه قدم زدم در خانه های عریان شده جز چند کتاب درسی، کتابخانه ای ندیدم!
آنجا که صف، برای گرفتن روزی گویی نبردی برای شکست دشمن شده بود!
آنجا که برای شهرت و پول دردهای تو را تابلوی تبلیغاتی کردند! شیک پوشیدند، آمدند، عکس یادگاری برداشتند، سلفی گرفتند و از لبان ترک خورده ی تو و چهره ی بی رنگ و روی مادرت هم شرم نکردند!
آنجا که عده ای به نمایندگی از مردم خیرخواه و مهربان روی ماشین های بزرگی ایستادند که قد تو حتی به چرخش هم نمی رسید و برای همشهریانت هدیه پرت کردند!
هیچوقت
فراموش نمی کنم یک بسته ماست روی کتف نحیف کودکی هم سن و سال تو خورد و او را نقش زمین کرد! احساس کردم غرور آن کودک تا ابد روی زمین جا ماند.
گریه ام گرفت آنجا که تو و من شرممان شد به مامان نگاه کنیم وقتی دست های ترک ترک شده اش توی تشت آب سرد با لباس های سنگین زمستانی در هم آمیخت و آه نگفت!
دستت را روی صورتم کشیدی. گفتی بابام گفته دولت وام می دهد. کانکس می دهد. زمستان تمام شود مقداری هم قرض می کنم خانه مان را دوباره می سازم.
بی خبری کودک خوش خیال سرزمینم!
دولت گفت یا پول می دهم یا کانکس. بابایت گفت چون می خواهم خانه ام را بسازم زیر چادر سر می کنیم. کانکس پیشکش خودتان!
مردم گفتند کاش هزینه ی بلند کردن این همه هلیکوپتر به خاطر سفر مقامات را، خرج خرید کانکس می کردند! می آیند کمک های مردمی را می بینید چرتکه می اندازند بعد طمع می کنند و سر کیسه را سفت تر می بندند!
عزیز من! چون بابا پول ندارد، چون بابا وام ساخت خانه تان را که ویران شده هنوز پس نداده است. چون بابا دوستت دارد، کانکس نمی خواهد!
کودک رنج دیده ی سرزمینم! می دانم شب های سردتری در راه است ، می دانم باران، راه آمدن به چادرتان را خوب یاد می گیرد، می دانم دلت پیتزا و ماکارونی می خواهد، می دانم سرفه هایت شروع خواهد شد، تب می آید، لرزت می گیرد، هزیان می گویی… می دانم همه این ها را می دانم بدتر از اینها را هم می دانم! اما تو آرام بخواب!
چون می دانم خدایی هست که در آغوشت می گیرد!