جنگ و زندگي
پناهگاه
ب سايه
چشمش را که باز کرد ملحفه اي سپيد که حريم و مرز بين آنها و همسايه ها بود به يادش آورد هنوز در پناهگاهند. مانند هميشه هياهويي در سالن به گوش مي رسيد که خبر از شروعي دوباره مي داد. نور خورشيدي در کارنبود که با تابيدنش طلوعي ديگر را نويد دهد؛ همين صداها زنگ صبحگاهي و بيدارباش را مي نواخت. در اين سالن دنج و وسيع هر خانواده مايحتاج اوليه اي براي گذر زندگي در اتاقک هايي که با پتو و پارچه ساخته بودند، گرد آورده و گاهي در آنجا مهماني هم مي دادند؛ حتي صبح ها بوي نان سنگک داغ در فضا ميپيچيد و فضا را عطرآگين و سرشار از زندگي مي کرد.برادرها و پدرش هيچگاه با آنها به پناهگاه نمي آمدند و در خانه مي ماندند.التماس هاي مادر هم براي راضي کردنشان بي نتيجه بود. صبحانه نخورده مادر کيف مدرسه را به دستش داد و مداد جادو را به دست ديگرش. از آغاز مهرچند ماهي مي گذشت و او به اندازه تعداد انگشتانش هم کلاس درس را تجربه نکرده بود. مادرش مي گفت: جان آدم از خانه و درس و کتاب عزيزتر است! اما امروز فرق داشت، اجباري به نام فصل امتحان او را امروز راهي مدرسه مي کرد. از پله ها بالا آمدند؛ نوري که از کنار شاخه درختان تپه شيرين به چشمش مي خورد آزارش مي داد و سوز سرما وسوسه اش مي کرد دوباره پله هاي پناهگاه را پايين برود و با کودکان ديگر خاله بازي کند. مادر دستش را کشيد و به جلو هدايتش کرد و اين يعني بازگشتي در ميان نيست. يک پايش را بالا برد و به دنبال مادر، لي لي کنان به راه افتاد.از تپه شيرين تا مدرسه را با شکم خالي و دستان يخزده پياده طي کردند و شيرازه تنها به لقمه نان و پنير توي کيفش مي انديشيد. به مدرسه که رسيدند مادر روي سکوي کنار آبخوري نشست و شيرازه را تشويق کرد مانند همکلاسي هايش نگاهي به کتابش بياندازد. خيلي زود زنگ کلاس خورد و همه در نيمکت ها جاگير شدند. آنقدراز ترس بمباران غايب شده بود که همه بچه ها به نظرش غريبه مي آمدند.معلم آمد. ورق هاي بزرگ خط کشي شده اي را به دانش آموزان داد و ديکته گفتن را آغاز کرد. شيرازه هنوز به دست گرفتن قلم را خوب بلد نبود چه برسد به نوشتن آب و نان. سعي کرد اداي نوشتن را در بياورد و چيزي بنويسد ولي فقط نقاشي و کشيدن يک خط راست را بلد بود. اگر مادر تا اين حد از آژير و صداي هواپيما نمي ترسيد به جاي پناهگاه او هر روز به مدرسه مي رفت. مداد جادو را از کنار دفترش برداشت شايد با آن بتواند چيزي بنويسد. در تلاش براي نوشتن حرفي و کلمه اي بود که فرود آمدن کف دستي بر سرش و شنيدن جمل کودن به گريه اش انداخت. آژير قرمز به صدا در آمد و برگه هاي امتحاني زير پاهاي معلم و بچه ها لگدمال شد.