منوی دسته بندی
پایگاه‌اطلاع‌رسانی

خورشید زمینی

ادبیات کودک و نوجوان

شیرین شیرزادی

داستان خورشيد زميني برگرفته از يک مجموعه داستان کوتاه به قلم «شيرين شيرزادي» است که در آينده اي نزديک براي کودکان و نوجوانان به چاپ خواهد رسيد.

matarsak

هنگام غروب،» دختر گندم زار« آماده شدكه از گندم زار به سوى روستا برود. از مترسك مزرعه خداحافظى كرد و به راه افتاد اما ناگهان صدايى شنيد، با تعجب پرسيد: مترسك تو مرا صدا زدي؟ هنوز جوابي نشنيده بود که دوباره کسي نامش را زمزمه کرد. دستپاچه پرسيد: که هستي؟ همان صدا گفت: دختر گندم زار من ماه هستم. بالا به آسمان نگاه كن. دختر گندم زار حيرت زده صورتش را رو به آسمان کرد: ماه! تو ماه آسماني؟!

ماه گفت: بله من هستم. سال هاي بي شماري است که شب ها در آسمان مي‌تابم، اما هيچوقت نتوانسته ام خورشيد را ببينم. مى خواهم بدانم خورشيد چه شكلى است؟ دختر گندم زار با خودش فكر كرد وگفت:خورشيد خانم خيلى زيبا است و رنگي مانند طلا دارد. ماه با صدايي غمزده شروع به درد دل کرد: وقتى من و ستاره ها در آسمان ظاهر مى‌شويم خورشيد آسمان را ترك كرده ورفته. ستاره ها از من سوال مى‌كنند: خورشيد چه شكلى دارد؟ و من هر بار نمي دانم چه جوابي به آن‌ها بدهم. خودم هم خيلي دوست دارم خورشيد را ببينم. دختر گندم زار قدري فکر کرد و بعد قول داد فردا شب خورشيد را در مزرعه به ماه و ستارگان نشان دهد!

مترسك که از اين قول دخترک سر در نمي آورد پرسيد: دختر گندم زار چرا چنين قولي دادي؟چگونه مى خواهى اين كار غير ممکن را انجام بدهى؟!

دختر گندم زار لبخندي زد و به طرف مترسك رفت و آرام در گوش او گفت: نگران نباش فردا صبح كه به مزرعه برگشتم خورشيد را به گندم زار دعوت مى كنيم. بعد لي لي کنان خوشحال و خندان از مترسك خداحافظى كرد و به سمت خانه اش در روستا به راه افتاد. مرد کشاورز که در ميان راه او را ديد با خودش گفت: نمى دانم دختر گندم زار باز به چه چيزى فكر مى كند اما مى‌دانم فكرى تازه در سر دارد. فردا در مزرعه خدا عاقبت ما را خير كند.

صبح زود دختر گندم زار از خانه بيرون آمد تا به قولش وفا کند.كلاغ در مزرعه با مترسك مشغول صحبت بود، هنگامي که دختر گندم زار را ديد با صداى بلند خنديد وگفت: شنيدم امشب در گندم زار مهمانى داريد آن هم با حضورخورشيد خانم!!دختر گندم زار جواب داد: بله،حالا به جاى خنده و تمسخر، بيا کمک کن سريع برو و به كرم هاى شب تاب بگو تا قبل از غروب آفتاب به مزرعه بيايند. دختر گندم زار به سوى گل آفتاب گردان رفت و با او مشغول صحبت شد: اى گل آفتاب گردان مهربان و زيبا مى توانى به ما کمک کني؟گل گفت: چه كمكى از من ساخته است؟ دخترک پاسخ داد: امشب مى‌خواهم خورشيد را به ماه نشان بدهم. اگر تو خورشيد بشوى باقي کارها را ما انجام مى دهيم. گل آفتاب گردان با خوش رويي پيشنهاد خورشيد شدن را پذيرفت. دختر گندم زار از او تشكر كرد و مقدارى از خوشه هاى گندم را چيد و به متر سك گفت: حالا مى روم و اطراف گل آفتاب گردان را به وسيلة اين خوشه ها به شكل خورشيد تزيين مي کنم.

كشاورز تمام روز کارهاي دختر گندم زار را زير نظر داشت اما از تصميم او خبر دار نشد.كلاغ هم در مزرعه نبود كه خبرى به كشاورز بدهد.كم كم كار در مزرعه به پايان رسيد.كشاورز مزرعه را ترك كرد. دختر گندم زار اما ماند و با اميدوارى منتظر كلاغ وكرم هاى شب تاب نشست. چيزي به غروب نمانده بود که كلاغ قار قاركنان با کرم هاي شب تاب از راه رسيدند.

Ali_Miri_13024228

دختر گندم زار شادمان ماجرا را براي آن‌ها تعريف کرد و ازكرم‌هاى شب تاب خواست اطراف گل آفتاب گردان وخوشه هاى گندم را نورانى كنند. ناگهان خورشيد زيبايي در گندم زار نمايان شد. مترسك فرياد زد: دختر گندم زار خورشيد زمينى چه زيباست! مترسک درست مي گفت.گل آفتاب گردان بسيار زيبا شده بود.كرم هاى شب تاب که از ساختن خورشيد زميني خوشحال بودند با سرودي ماه را به ديدن خورشيد فرا خواندند.

ماه زيبا، اى ماه زيبا که مى خواستى خورشيد را ببيني، ما كرم هاى شب تاب،گل آفتاب گردان و خوشه هاى طلايى گندم زاردست در دست همديگر داديم كه بر زمين خورشيد را به تو نشان بدهيم و خوشحال و شاديم که خورشيد شديم زيرا هرگز فكر نمى كرديم ما هم روزي اينقدر زيبا و درخشان باشيم و بتوانيم همه جا را روشن سازيم. آرزوى تو به ما زيبايى بخشيد. اى ماه زيبا بيا و بر زمين نگاهى بينداز.

در همان حال که شب تاب ها سرود مي خواندند، مترسك فرياد زد: دختر گندم زار ماه وستارگان آمدند، فانوس را تكان بده. ماه به گندم زار نگاهى انداخت. دختر گندم زار گفت: اى ماه زيبا، امشب خورشيد را در مزرعه ببين. ماه به ستارگان گفت:خورشيد چه قدر زيبا و درخشان است! كرم هاى شب تاب نور افشانى مى كردند وگل آفتابگردان گاه گاهى خوشه هاى گندم را تكان مى دادكه بر زيبايى خورشيد بيفزايد.

ماه وستارگان هم در آسمان شروع به خواندن کردند: اى خورشيد زيباى طلايى اگر چه در آسمان تو را نديديم اما در زمين نمونه اى از وجودت را ديديم. خورشيدى ساختة قلب هاي طلايى گندم زار، كه شادمانى را به قلب ما بخشيد. فانوس کم‌كم رو به خاموشى مى رفت و ماه و ستارگان سرود خوان در پهناى آسمان در حال محو شدن بودند تا دوباره جايشان را به خورشيد واقعي بدهند.

دختر گندم زار که درگوشه اى از مزرعه به خواب رفته بود با تابيدن نور صبحگاهي و صداى خروس، از خواب بيدار شد و به مترسک گفت: صبح شده وماه رفته و خورشيد طلوع كرده، الان كشاورز به مزرعه خواهد آمد، بايد زودتر به روستا برگردم.

كلاغ قارقاركنان به مزرعه آمد و فرياد زد: دختر گندم زار همه مى گويند شب گذشته خورشيد مهمان مزرعة گندم زار بوده الان هم كشاورز با سرعت به طرف گندم زار مى آيد تا ببيند ديشب چه اتفاقى افتاده است. مترسك اخم کرد و گفت: چگونه متوجه شده اند،كلاغ حتماً تو خبر داده اي! كلاغ بي توجه به حرف هاي مترسک پرواز كرد و به طرف لانه اش رفت. دختر گندم زار گفت: مترسك ناراحت نباش خودم براى كشاورز توضيح مى دهم. شايد کلاغ خبرچيني نکرده باشد و نور خورشيد زميني به روستا رسيده باشد. به کشاورز مي گويم همانطور كه او آرزو دارد خوشه هاى طلايى گندم زار را ببيند، ماه وستارگان هم آرزو داشتند خورشيد را ببينند و ما با کمک يکديگر توانستيم رؤياي آنان را به واقعيت تبديل کنيم.