شوهر آهو خانم پس از نيم قرن هنوز طرفدار دارد
شهرمن-ب سایه
تصوير زني با چادرنماز گل گلي که رو به سويي نا معلوم گام برمي داشت، درکنار بعضي خاطرات کودکي ام هنوز بيدار است.اين زن سرگردان که در قابي روي جلد يک کتاب قطور حبس شده بود بيشتر در دست اعضاي خانواده جا خوش مي کرد تا توي کتابخانه محقرمان؛ گاهي اوقات هم صبح ها هنگام جمع کردن رختخواب ها کنار بالشي يا زير تشکي پيدا مي شد. بعدها فهميدم اين زن آهو خانم است -شايد هم هما- و نام آن کتاب محبوب «شوهر آهو خانم».
هر بار به ياد اشتياق اطرافيانم براي مطالعه اين کتاب مي افتم به همشهري فرهيخته مان«علي محمد افغاني» افتخار مي کنم که توانست با قلم و تخيل جادويي اش کتابي به دست مردم کمتر کتاب خوان ديارمان بدهد وخيلي از آن ها را به مطالعه عادت دهد. من و همکارانم خوب مي فهميم که ترغيب مخاطب براي مطالعه يک اثر وزين معجزه است و کار هر کسي نيست.
«علي محمد افغاني»، سال هاي 1333 تا 1338براي نوشتن رمان «شوهر آهو خانم» در حالي خيالش را آزادانه در جاي جاي شهر کرمانشاه پروازمي داد، که جسمش در زندان حکومت ستم شاهي به خاطر فعاليت هاي سياسي در بند بود و انتظار مرگ را مي کشيد. انتشار اين رمان بلند در سال1340شوري در بازار کتاب و ادبيات داستاني آن دوران بر پا کرد و خيلي زود نويسنده اش را که از زندان و مرگ رهايي يافته بود، به شهرت رساند و جايزه بهترين رمان سال را از آن خود کرد.
افغاني که سال هاست خارج از ايران زندگي مي کند، هنوز در حال نوشتن است. چند داستان کوتاه خلق کرده و يک کتاب هم درباره جنگ ايران و عراق به انگليسي نوشته است.
وي سال گذشته در مصاحبه اي با مجله آزما خاطرات پنجاه سال پيشش را مرور مي کند و در خصوص واکنش هاي حکومت طاغوت پس از چاپ کتاب شوهر آهو خانم مي گويد:« البته بعد از نوشتن اين رمان من انتظار دردسرهاي بدي را مي کشيدم و گاهي دوستانم مي گفتند منتظر باش! مي دانيد که اين طور دردسر ها مي توانست به شکل هاي مختلف باشد. از يک اتهام بي مورد يا با موردي که به تو بزنند يا يک ماشين تصادفاً!! در خيابان تو را زير بگيرد، اين کارها براي دستگاه راحت بود، حتي مي توانستند نگذارند کتاب منتشر بشود. همه اين ترسها را داشتم. حتي جالب است اين نکته را بدانيد در چاپ اول اين کتاب يک عکس از من هست و زير آن هم نوشته شده:«عکس نويسنده در آخرين لحظه چاپ کتاب» يعني فکرمي کردم اين آخرين عکسم باشد.دلم مي خواست خواننده بداند نويسنده در آن لحظه آخر چه شکلي بوده. خيلي ها هم مي خنديدند و مي گفتند مثل گز فروش ها و سوهان فروش ها تو هم عکست را پشت جلد کتابت زده اي! به هر حال من فکرمي کردم حداقل کتاب را جمع مي کنند».
استقبال مردم و حمايت منتقدان از اين اثر باعث مي شود حکومت ستم شاهي درمانده شود و افغاني از اين ماجرا جان سالم به در ببرد.
وي در خصوص چگونگي نوشتن رمانش در زندان روايت مي کند:« در زندان براي اين که دستگاه يا حتي دوستان خودم متوجه نشوند که چه دارم مي نويسم، يک ديکشنري باز مي کردم و در داخل آن کاغذهايم را مي گذاشتم و مي نوشتم. وقتي مي گويم دوستانم منظورم اين نيست که آنها نظر بدي داشتند بلکه به هر حال زمان هايي بود که بحث سياسي مي کردند و من داشتم مي نوشتم و در بحثشان شرکت نمي کردم و خب آنها اعتراض مي کردند يا روزهايي که آشپزي در سلول نوبت من بود و من که ذهنم دنبال آدم ها، نوشتن و تجسم صحنه هاي داستان بود يادم مي رفت نمک يا فلفل توي غذا بريزم. ما شش نفر بوديم و در يک سلول کوچک کنار هم دراز مي کشيديم و مي خوابيديم، بدون اين که امکان غلت خوردن داشته باشيم. اما در آن شرايط هم، من به داستان فکر مي کردم، يا بهتر بگويم داستان به من فکر مي کرد و مرا رها نمي کرد. در واقع چنگ انداخته بود و حلق مرا فشار مي داد که پيش بروم .يادم هست يک بار يک صحنه اي يادم آمد و اشک از چشمانم سرازير شد و چک، چک روي کاغذ ريخت. نمي دانم شما تا به حال در زندگيتان احساس کرده ايد که اشک وقتي روي سطحي مي ريزد صدا مي کند؟ و آن زمان من حتي مي ترسيدم صداي فروريختن اشکهايم ديگران را بيدار کند».
علي محمد افغاني که مانند بيشتر نخبگان و افراد ماندگار اين جهان لاي پر قو بزرگ نشده، وضعيت مالي خانواده اش را اينگونه توصيف مي کند:« وضع مالي خوبي نداشتيم، اما آن قدر دور و برمان، آدم ها شرايط از ما بدتر داشتند و فقير بودند که ما در مقابل آنها وضعمان خوب بود. ما خودمان را جزو اشراف!! حساب مي کرديم، البته بعداً خيلي واپس رفتيم، الان که گاهي با برادرم در آمريکا حرف مي زنيم، به ياد مي آوريم که سيزده اطاق داشتيم که اجاره داده بوديم و مادرم به وضع اين اطاق ها مي رسيد که مردم در آن زندگي مي کردند. با اين وضع ما اشراف بوديم. مادر رختخواب ها را خودش مي برد از اين اطاق به آن اطاق که دوتا از برادرهاي من در همين جريان از بين رفتند. خب اين زندگي را داشتيم و هميشه از وضعي که داشتيم متأثر بودم. اين وضع زندگي ما بود. من با اين شرايط در تمام استان شاگرد اول شدم.».