مداد جادو
جنگ و زندگي
ب.سايه
مداد جادو را تنگ در حصار انگشتانش پيچيد و با دست ديگر انگشت اشاره سليم را چنگ زد. هرچه پيش مي رفتند، پاها کمتر به دنبالش مي_آمدند و کوچه برايش تنگ و طولاني تر مي شد. بوي کاهگل آب خورد? حاصل از سحرخيزي زنان محله هم حالش را جا نياورد و بر سرعتش نيافزود. کمي گنگ بود؛ مثل زماني که تابستان هنگام آب بازي سرش را توي تشت زير آب فرو مي کرد و گوشش کيپ و گنگ مي شد. برايش باورپذير نبود که قرار است در يک جايي رهايش کنند و بروند. سليم ايستاد و مکثي کرد، بعد روي پنجه اش نشست و به ديوار تکيه داد. انگار فکرش را خوانده باشد شانه هايش را گرفت و در آني بلندش کرد و روي زانويش نشاند. به چشمانش زل زد. جوري که انگار همه چيزش بود. شايد هم بود. مداد را از دست دخترک گرفت:” »شيرازه! اي هَمه ديشب برات حرف زدم. اَ مدرسه تعريف کردم. بهت گفتم که اي مداد يه مداد الکي نيس. ببين، با همه مدادا فرق داره! ببين چه قد قدش بلندتره! تازه، اي آقاي کاپيتان سر مداد اَ خود مداد هم مهمتره. مَ بِش سپردم هواتِه داشته باشه. باهم دو سه ساعت تو مدرسه اين، بعد ميام دمبالِت با هم ميريم دکان پيش بابا. ديشب گفت کلي برات تکه پارچه رنگي کنار گذاشته. بعدشم سه تايي سرراه از آقاي شريعتي شيريني کلاس اول شدنته مي گيريم و برمي گرديم خانه پيش مامان اينا«.
مداد را دوباره سخت فشردم. مدادي که قرار بود در اولين تنهايي ام جاي همه کسانم را بگيرد حتي داداش سليم را. صداي عدسي فروش در گوشم پيچيد و هنوز طعم عدسي در خاطرم مرور نشده سلام زني مرا روي پايم نشاند و قامت دادش سليم را راست کرد(سلام صبريه خانم!)(سلام روله فک نمي کردم اي بلفنجگ امسال بره مدرسه! پس با ليلاي ما همکلاسيه) چهره دختر برايش آشنا بود. به دنبال يافتن خاطراتي مشترک با او بود که دستش را احساس کرد.( آفرين شيرازه جان با هم دوس باشين. سليم روله تو هم برو. اينا که ديه بچه نيسن. خودشان تنهايي مي تانن برن). دهانش خشک شد و دوباره توان حرکت را از کف داد. به دهان سليم چشم دوختم:(نه م کاري ندارم خودم تا در مدرسه مي برمشان). انگار که از آخرين جمله سليم يک دقيقه گذشته باشد، او ماند و دوستي که خيلي زود با ديدن دختران ديگر در حياط مدرسه رهايش کرد. هنوز چندساعتي نگذشته بود که ايستادن در صف، شنيدن زنگ مدرسه، کلاس درس، نيمکت هاي چوبي،همکلاسي، معلم و… همه برايش معني پيدا کرد. خيلي زود زنگ تفريح دوم هم تمام شد و بچه ها دوباره پشت نيمکت هايشان حاضر شدند. از شوق نزديک شدن به پايان کلاس و قول و قراري که بعد از مدرسه با سليم گذاشته بود در پوستش نمي گنجيد که ناگهان صداي آژير خانم معلم را از جا پراند. اين صدا براي همه آشنا بود، مي دانستند وقتي مي نوازد، اتفاق بدي در راه است. دختربچه ها جيغ مي زدند و هرکدام به دنبال خانم معلم روبه حياط مدرسه ميدويدند و از پله هاي زيرزميني که زنگ تفريح روي سطح شيب دارش با خنده و شادي سرسره بازي مي کردند پايين مي رفتند.
تاريکي بود و جيغ و هق هق هاي کودکانه، هرم گرما و نفس هاي تند، آرزوي آغوش مادر و دستان امن پدر، وحشت ديگر نديدن روشنايي، دفن شدن، گم شدن و بوي زننده اي که بعد از پايان يافتن اين کابوس حتما کودکي را شرمنده مي کرد.
کلاه عروسک سر مدادش را گزيد. چشمانش هنوز به تاريکي عادت نکرده بودند. بغضش داشت مي ترکيد اما صدايي تمام هراسش را فراري داد. تا کنون به اين اندازه از شنيدن نامش خوشحال نشده بود. حالا ديگر دستش را محکم به گردن سليم گره کرده بود و جرات باز کردن چشمش را نداشت. هنوز آژير سفيد نشده، به سرعت از کنار شيريني فروشي آقاي شريعتي گذشته بودند. آخرين تصويري که امروز پس از گذشت سال ها از آن روز در خاطرش مانده تصوير صورت اشک آلود مادر بود که با پاي برهنه به استقبالشان مي آمد.