نوشيدن فنجاني قهوه با شامي کرماشاني (بخش دوم)
بخش دوم
عليرضا جليليان
شامي کرماشاني به گواهي نفوذي که در ميان مردم کرمانشاه دارد، از محبوب ترين و شايد محبوب ترين شاعر اين استان باشد. شامي شاعري دردمند و به تعبير خودش “ستهم کهش” بود که هنوز دست چپ و راست خود را نمي دانست، دست جهاندار، جهان بين او را مي بندد:
تا من وارد بيم وهي مهنهت سهرا
وهي دونياي پور جهور پور وه ماجرا
ههنووز نهشناس م چهپ و راس دهست
دهست جهاندار جههان بينم بهست
من مهنم ئهراي جهفاي زهمانه
پهي تير تهعنهي خيش و بيگانه
له بهعدهز دهسا فهوت مادهرم
خاک يهتيميش رشياده سهرم
شامي شاهد روشن آن شعر ايرج ميرزاست که :
من از روان خود آزرده ام ولي مردم
از اين که هست فلان شعر من روان خرسند شعر روان او، متعهد، دردمند و هنرمندانه ست. او پيش از هرچيز، شاعري ست توانمند که با دستور زبان شعر کاملا آشنايي دارد:
د وه زهنجير فراقت راه ئازاديش بهنه
کار د ههردهم وه دووريت، داد و ئاه و شيوهنه
داد و بهدعههدي خووبان ههرکهسي ديريت وهلي
گووش گهردوون ستهم گهر که وه فهرياد مهنه
سهنگ ئوميد وسا ت شيشهيي سهبرم شکاند
بهرق شهمشير فراقت قات گيان و تهنه
خوهم عهجهب ديرم وه تا هي شووم کهج بنياد خوهم
ميهرهباني گهرد ههرکهس کهم، وه گهردم دوشمهنه
تا دهم مردن دهمادهم، دهم وهديدار تو دهم
تا بزاني د ئهسير چاه تورک، چون بيژهنه
طنز شامي سرشار از دغدغه هاي اجتماعي و فرهنگي است. او از فقر و گراني و استبداد و اعتياد و بي انصافي مردمان، رواني رنجيده داشت و از اينکه مي ديد مهري در دلي نمانده زبان به گلايه مي گشود. بااينهمه اگر با تور تعريف دکتر شفيعي کدکني از شعر طنز، به درياي شعر شامي برويم، صيد چنداني به دست نخواهيم آورد. طنز شامي اساسا ابهام و ايهام چنداني ندارد و مواجه ي شعر او با پديده هاي پيرامونش بي واسطه و رودر روست و اگر اخوان ثالث با هزار پيچ و تاب اوضاع ايران را به زمستاني تشبيه مي کرد که ‘”بس ناجوانمردانه” سرد بود، شامي بي هيچ پرده پوشي اوضاع کشور را اينچنين توصيف مي کرد:
ئهوزاع مهملهکهت دهرههم بهرههمه
وينهي زولف يار پور پيچ و خهمه
نيمي لهملهت دچار غهمه
رشتهي زندگي خيلي موحکهمه
وهرنه وه ئاسان گيان مهدهن وه دهس
دوکتور موسهدق تهکليفمان چهس؟
و شايد همين بي پرده گويي ها مانع از آن شده است که شعر او توان تفسير پذيريهاي گوناگوني را داشته باشد. اساسا بي پردگي، شعر طنز را از توان و ماندگاري مي اندازد. عبيد زماني که مي نويسد:
“شيخي را گفتند: اي شيخ عبا و عمامه ي خويش مي فروشي؟
گفت: صياد اگر دام خود بفروشد به چه صيد کند؟” عملا دست شعر را براي شنونده را کرده است، در صورتي که مثلا وقتي حافظ مي گويد: شرمم از خرقه ي پشمينه ي خود مي آيد که بر او وصله به صد شعبده پيراسته ام هم سخن عبيد را گفته، هم راه تفسيرهاي گوناگون را بازگذاشته، و هم با اين پيچ و تاب دادن زبان به شنونده اين فرصت را داده که خود منظور شعر را کشف کند. بااينهمه شامي، در آفريدن موقعيتهاي طنز توانايي شگرفي دارد و بيشتر مقدمه چيني هاي او در نهايت به مصرعي مي رسد که شنونده را به خنده مي اندازد:
مهرزيهو مههوهش مههين و مههناز
شهرهو شهراره شههين و شههناز
آمنهو ملوک آسيهو اقدهس
زو ف يهک تري پيچانون وه دهس
تابان و تاوکهوش جيران وه جا و
ليلا وه لهقهو گو بانوو وه چو
کيشوهر وه کوچک داده عهلي خان
يهي رهديف دنان ئاريهي شکان
اين شگرد مي تواند در موفقيت شعر طنز بسيار موثر باشد. به عبارتي، زماني که شنونده انتظار هيچ اتفاق طنزآلودي را ندارد به ناگهان ضربه زده مي شود. نمونه موفق اين شگرد را مي توان در کتاب “سفرنامه ي اصفهان، نصف جهان” صادق هدايت به روشني ديد: “در راه يک چيز ديدم، شايد يک جور بزمچه بود يا چلپاسه يا سوسمار، يا سمندر يا مامولک. نمي دانم. متاسفانه تاريخ طبيعي [يعني زيست شناسي] من تعريفي ندارد. همين قدر فهميدم که از جنس سوسمار بود، ولي سرش گرد و قيافه بولدگ [بولداگ(bulldog)، سگ گاوي] انگليسي را داشت. با دم باريک، شکم پهن و کبود. و روي دست و پا و گردنش راه راه زرد و قهوه اي ديده مي شد. با چشم هاي کوچکش مثل کونه سنجاق به من نگاه مي کرد و سرش را به جانب من کج مي گرفت. او مثل مارمولک نمي لغزيد، بلکه خيلي تند روي پاهايش مي دويد و سرش را بالا گرفته بود. اين فکر برايم آمد که شايد هجوم عرب به ايران به طمع همين سوسمارها بوده است”. طنز شامي تنها به طنز لفظي محدود نمي شود، او موقعيت هايي خلق مي کند که بي نياز از هر چيز ديگري، شعر طنز را مي سازد:
زاني چهن نهفهر هايمه يهي حهسار؟
من ئ شم پهنجا، تو بوش: پهنجاو چوار
دريژو کوتا، کاردار و بي کار
سوب لهخهو هه سيت، له گوشهي حهسار
بيس نهفهر وساس، تهک داسه ديوار
حه ده ئهفتاوه نرياسه قهتار
بايد پهي نهوبهت بليت بسيني
چه بکهم وه دهس کرانشيني؟
داد وه ههرکهس بهم، حهقم نيهسيني شعر شامي، معمولا شخصي نيست و اگر در جايي به موضوعي شخصي هم اشاره اي دارد، آن را بهانه اي براي پرداختن به موضوعي عام تر و مهم تر مي کند. کاري که مثلا ايرج ميرزا با هنرمندي تمام در مثنوي معروف عارفنامه کرده است. اين مثنوي بااينکه هجونامه اي تند عليه عارف قزويني است و ايرج ميرزا در آن رعايت هيچ چيزي را نکرده، بااينهمه شعر در بندهايي جنبه ي عام تري پيدا مي کندو به نقد جامعه مي پردازد:
سياست پيشه مردم حيله سازند
نه مانند من و تو پاک بازند
تماما حقه باز و شارلاتانند
به هرجا هرچه پاش افتاد آنند
به هرتغيير شکلي مستعدند
گهي مشروطه گاهي مستبدند
يکي از انگلستان پند گيرد
يکي با روس ها پيوند گيرد
اگر داخل شوند اندرسياست
براي شغل وکار است و رياست
شامي نيز آنجا که داستان به دندانپزشکي رفتنش را تعريف مي کند، در ادامه مسير شعر را به سوي نقد کردن جامعه تغيير مي دهد:
دنانم ژان کرد پهي دهواي دنان
سهرخوهم هه گردم وهرو خياوان
له س راي سيروس دنان سازگ ههس ئهو دنان سازه رهفيق بهندهس
چون رهسيم وهسهر س راي ساراوهگ
جهم بين يهي عدهي جوان بي رهگ
يازده نهفهر بين، ههريازدهي خومار
گشت وه خوماري تهک داونه ديوار…
يکي از ابزار طنزنويسي، توصيف کردن موقعيت هاي کميک مي باشد. موقعيت هايي که قهرمان داستان را در وضعيتي قرار مي دهد که درماندگي او “خنده دار” مي شود. در سريال تحسين شده ي “مرد هزار چهره” ساخته ي مهران مديري، قرار گرفتن مسعود شصتچي در موقعيت هاي مختلف و نشان دادن درماندگي هاي او، صحنه هاي کميک فراواني را به وجود مي آورد. به ياد بياوريد آنجايي که در خانه ي دکتر طبيبيان، آشنا نبودن مسعود شصتچي با اصطلاحات پزشکي، چگونه باعث خلق موقعيت هاي طنز مي شد:
“دکتر زيبا (رو به مسعود شصتچي):
آقاي دکتر شنيدم که شما رئيس دپارتمان جراحي مغز و اعصاب يکي از بزرگ ترين دانشگاه هاي اسلوييد.
شصتچي: بله بله !
دکتر طبيبيان: تو رئيس دائمي دپارتمان مغز و اعصاب بودي پسرم؟
شصتچي: خير، اونجا دوره ايه، شش ماه يک بار عوض ميشه، چون به هرحال آدما خسته ميشن ديگه، به هرحال همسايه س ديگه، يکي شارژشو نميده، يکي دمپايشانو ميذارن دم در، گلدون ميذارن توي راهرو، يه موقع بچه ها گل کوچيک بازي مي کنن، اينه که هي چيزه، هي شش ماه يک بار عوض ميشه اون آدمه خسته نشه.
دکتر زيبا: کجا رو مي فرماييد شما؟
شصتچي: همين آپارتمان مغز و اعصاب ديگه ! ” اين موقعيت که مسعود شصتچي در آن گرفتار آمده، بيننده را به خنده مي اندازد و اينگونه، طنزي موفق آفريده مي شود.( از گفتن نکته اي درد آور نمي توانم خودداري کنم. در خبرها آمده بود که استاد بي همتاي سينما، زنده ياد عباس کيارستمي چند روزي پيش از مرگ، برتخت بيمارستان با گلايه گفته بودند : ‘قرار بود دکتر ‘مير’ من رو عمل کنه. بعداً فهميدم که پسرش من رو عمل کرده و تازه در شأنش نبودم و عمل رو سپرده به دستيار پنجاه سالهش! وقتي دکترم اخبار رو در روزنامهها خوند و فهميد اين بيمار خيابوني نبوده؛ دستپاچه شد و مصاحبه کرده و گفته گويا بيمارم شهرتي دارد و در خارج او را ميشناسند. شنيدم مهران مديري با دکترها شوخي کرده ولي اين رفتار تراژديه نميشه باهاش شوخي کرد’ کيارستمي درست مي گفت، گاهي بعضي مسئله ها آنچنان تراژديک مي شوند که ديگر نبايد به آن ها خنديد، بلکه بايد براي آنها زار زد. اينکه دکتر ‘مير’ که گويا از مهارت و معروفيت زيادي برخوردارند، عباس کيارستمي را نشناخته است و بدتر از آن، در مداواي بيمار ، براي او معروفيت آن بيمار اهميت دارد و نه هيچ چيز ديگري، طنز تلخي ست که پيدا نيست بايد به آن خنديد يا بر آن گريست. شايد پلاتوس -نمايشنامه نويس رومي – در نمايشنامه ي آمفيترويو، درست مي گفت که : بسيار خوب، نه اين و نه آن؛ بين شان را بگيرم، مي شود تراژي کمدي) . در شعر معروف “کرانشيني شامي” هم شخصيت داستان مدام در موقعيت هايي قرار مي گيرد که طنزآلود مي شود:
يهي ههفته مينيت مانگ بچوده سهر
ژن ساح وما دهس نيهته کهمهر
وهژستي تهمام ت ته پشت دهر
لهوهرپاي هه سم چو ئاغاو نهوکهر
وه ژنهم ئوشم دهم کهر سهماوهر
خوهم دهوم ئه اي ميوهو شيريني
چهبکهم له دهس کرانشيني؟ وه ههو گيانم نهونه دوشمنم
شايهد نهش و ت لانهو مهسکهنم
عهزيزم مردويت، وهدهميان خهنم
ئمريکي هقصم، ئينگليسي ژهنم
چو ئاغاي ويگن، پنجاجور خوهنم
ئهر بکهن نفرين ژن و فهرزهنم
خوهميش کومهک کهم ئوشم: ئاميني
چه بکهم لهدهس کرانيشيني؟ مقبوليت و معروفيتي که شعر کرانشيني شامي در ميان مردم دارد شايد کم تر شعري داشته باشد و اينهمه به شوند زبان روان و منسجم، موضوع همه گير و توصيف هاي خلاقانه اي ست که در اين شعر به کار رفته است. شعر کرانيشي بااينکه بيست و هشت بند دارد و محور همه ي اين بندها مسئله ي کرايه نشيني است ولي به تکرار نکشيده و هربندي تازگي خود را دارد. زبان شامي در هيچ کجاي اين شعر دچار لغزش و تکلف نشده و دربندهايي از شعر به آنچنان سادگي و سياليتي مي رسد که خود طنز مي شود. در واقع، گاهي ساده نويسي(نه به معناي ساده انديشي) خود خنده آور مي شود. به اين بيت حافظ دقت کنيد:
ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن
محتاج جنگ نيست برادر، نمي کنم !
مصرع دوم و به ويژه رديف ‘نمي کنم’ آنچنان ساده و غافلگيرانه آمده که ناخودآگاه شنونده را به خنده وا مي دارد. و يا اين بيت درخشان از سعدي:
گفته بودي که همه زرقند و فريبند و فسوس
سعدي اين نيست، وليکن چو تو فرمايي هست !
حالا اين بند از شعر کرانشيني را بخوانيد:چو کاو وه گورگ، لهلي هم کردم
يهي پا هاته وهر، س پا دور گردم
وه ههو گيانم س امي کردم
ووت: کاري داشتي؟ ناو ئوتاق بردم
ووت: ت سرکانيت؟ ووتم: نه کوردم
ووت: کورد کورهيت؟ ووتم: ههرسيني
چهبکهم وه دهس کرانشيني؟ شامي در کنار اشعار طنز، شعرهايي هم به لحن جدي دارد که نشان از دغدغه هاي ديگر اوست. از نامه ي منظوم به دکتر محمد مصدق گرفته تا موضع گيري در برابر شعر نو، همه خبر از آگاهي هاي او از اتفاقات پيرامونش مي دهد. شامي در شعر ‘داد ملهت ئيران وه دوکتور موسهدق’ از وضعيت ايران آن زمان به تندي انتقاد مي کند و دکتر مصدق را به پرسش مي گيرد:نيمي له ملهت دوچار دهردن
له سوب تا غوروب بيکار مهگهردن
وه گوسنهيي وينهي زهعفهران زهردن
مهرد مبارز روز نهبهردن
زه ئه اي ئيوهو شه ئه اي ئيمهس؟
دوکتور موسهدق تهکليفمان چهس؟
او از اينکه گروهي از مردم در ناز و نعمت به سرمي برند و ‘ههميشه ههفت رهنگ له سوفرهشان ههس’ در حاليکه:
ئوشن چل ههزار بيکار له پاتهخت
عومر گرامي مهگوزهرن وه سهخت
بي جاو مهکان بي لباس و رهخت
س وهعده غهزا کهردن وهيهي وهخت …
گلايه و شکايت دارد و از دکتر مصدق پاسخ مي خواهد. و البته پاسخ دکتر مصدق از زبان خود شامي شنيدني ست:موسهدق کهي وهت توشيره کيش بو
سهرتاپا عوريان لوخت و ئاونيش بو
له ناو خهرابات نيره دهرويش بو
سهرگهرم بادهو بهنگ و حهشيش بو
نيمي له ئيوه چکيدهي شيرهس
لهمن نهپرسن تهکليفمان چهس
پاسخ هايي که شامي بر زبان مصدق مي گذارد، کاملا از روحيه ي محافظه کارانه ي او [شامي] پرده بر مي دارد. شامي هرچند از وضعيت موجود رضايتي ندارد، اما همان وضعيت را در مقايسه با گذشته موهبتي مي داند:
ئهر له ياد نهيرن دهورهي شههريوهر
نان لوبيا بارينه نهزهر
خورما مهخواردن له جياي شهکهر
چوار نهفهر شاد بين باقيتان پهکهر
مصدق ِ شامي، وضعيت کشور چين را به ياد مردم مي آورد و از آنها مي خواهد که شکرگزار وضعيت خود باشند:
ملهت وه قورئان وه سورهي ياسين
ئيوه سو هتانن لهلاي خهلق چين
روزي چهن هزار له مهيدان کين
چو بهرگ درهخت رزدهي له زهمين
شامي در شعر بلند،تاثيرگذار و هنرمندانه ي ‘باغبان باکهس وهفا نهکهرده’ نيز از دغدغه هاي هستي شناختي خود پرده برگرفته است. اين شعر روايت کاراکترهاي گوناگوني ست که از رنج ها و مرارت هاي خويش سخن مي گويند. قوري ازاينکه لحظه اي آرامش ندارد شکايت دارد و به احوالات پشت بام کوب (که سالي چند ماه بيشتر به کار گرفته نمي شود) حسادت مي کند و غبطه ي آرامش او را مي خورد، درحاليکه پشت بام کوب خود دلي پرخون تر از زمانه دارد و ازاينکه روزي گذرگاه پلنگ ها و آهوان بوده و اينک بر گوشه ي پشت بامي افتاده غمگين است. انار و ليمو و نارنج نيز هرکدام به گونه اي ديگر شرح رنج هاي خود را مي دهند. شامي درنهايت به اين نتيجه مي رسد که ‘باغبان با کهس وهفا نهکهرده’ و هيچ کسي را امن و عيش هميشگي نداده اند:
نه سهبز وه سهحرا، نه بهرگ وه داران
نه گو ، نه گو چين، نه گو عوزاران
نه جام، نه ساقي، نهمينا، نه مهي
نه موترب، نه ساز، نه بهربهت، نه نه ي اينگونه دغدغه هاي تلخ در شعر شامي کم نيست و اساسا شامي کرماشاني ـ آنچنان که از اشعار او برداشت مي شود ـ انسان شادي نبوده است. برخلاف تصور رايج، کثيري از طنزنويسان به رغم آثار طنز خود، انسانهاي شادي نبوده اند و اساسا شعر طنز براي آنها ‘داروي فراموشي واقعيت’ بوده است. به تعبير روشن امبرتواکو: “ما به خاطر اندوهمان هميشه طنزپردازي مي کنيم. انسان تنها حيواني ست که مي خندد و تنها حيواني هم که مي داند بايد بميرد. از آنجايي که اين را مي دانيم، لبخند مي زنيم تا تمام زندگي را به گريستن نگذرانيم” شامي چنانکه آورديم از کودکي نابينا و يتيم مي شود و زندگي تلخي را تجربه مي کند، و شعر طنز براي او احتمالا لحظاتي را مي آفريده که او را از واقعيت تلخ دور مي کرده است. شامي را اگر نتوان پايه گذار شعر طنز کوردي جنوبي دانست، ولي بي شک او را بايد کامياب ترين و کمياب ترين شاعر طنز اين ادبيات دانست. هرچند شوربختانه بايد اعتراف کرد که راه او چندان شاگردان پيگير و موفقي نداشت و شعر طنز پس از او هرگز ادامه اي منطقي پيدا نکرد. شعرهاي طنزي هم که گاهي در لابه لاي بعضي مجموعه شعرهاي کردي چاپ مي شود، به اندازه اي مبتذل و عوامانه و پيشانقد هستند که به کار بررسي سرسري هم نمي آيند. اگر شامي توانست خود را به ثبت برساند و فاتح شود، تنها به اين دليل نبود که موضوعات خنده آور را روايت مي کرد، بلکه او پيش از هر چيز، با مسئله ي زيباشناسي شعر آشنايي داشت و به درستي مي دانست که يک موضوع را چگونه روايت کند و چنانکه بارها گفته ام يک شاعر موفق شاعري ست که موضوعات ‘عام’ را با پرداختي ‘خاص’ ارائه مي دهد. در واقع به تعبير استاد بهاء الدين خرمشاهي: “هنر تا از نظر موازين و قوانين هنري برجسته نباشد، هيچ خدمتي به انديشه بيرون از شعر و هنر نمي تواند بکند” شامي پيش از هر چيزي، شاعر بود و هرگز به زور هم قافيه کردن ‘جام ماس’ و ‘سه ر تاس’ شعرطنز نمي ساخت. به اين تعبيرات و تصويرسازي ها بنگريد:
ههر شهو سهماوهر پير جگهر سووز
چو عهزيز مهرده داد مهکهرد تا ووز
سيني به وينهي تهپهي گوورستان
له گووشهش نيوسايو ئارامگاي ئسکان
نهعلبهکي چون گوو ، قاشق وينهي لهش
ههر لهشي له ناو گوو ي دراز کهش
شعر طنز ـ هر موضوع نابي هم که داشته باشد ـ مادامي که هنرمندانه پرداخت نشود، نمي تواند کاري از پيش ببرد. بي جهت نبود که عماد خراساني در شأن شعر ايرج ميرزا گفته بود:
بس که جنس سخنت مرغوب است
هرزگي هاي تو هم مطلوب است
در کنار مسئله ي زبان، تيزبيني و آگاهي شاعر طنزپرداز از واقعيت هاي پيرامون و دست گذاشتن روي مسائل حساس جامعه نيز از اهميت فراواني برخوردار است. مسئله اي که متاسفانه در آثار بسياري از طنز نويسان چندان ديده نمي شود. اگر چند ساعتي تحمل ديدن برنامه هاي به اصطلاح طنز شبکه وزين استاني زاگرس [کرمانشاه] را داشته باشيد. خواهيد ديد که طنز کردي شهر شامي، به آنچنان قهقرايي کشيده شده است که تنها هنرش به راه انداختن دوربين مخفي هاي نخ نما شده و تقليد شبکه هاي ماهواره اي شده است. البته به باور من، تنها آيتم موفق طنز اين شبکه ي وزين استاني، همان لحظاتي ست که دو مجري محترم روبه مردم استانشان مي ايستند و يکي به زبان فارسي و ديگري به کردي دست و پا شکسته، برنامه را شروع مي کنند. تا اينگونه، برنامه اي طنزي که مي خواهد ناهنجاري هاي جامعه را اصلاح کند، خود به يک ناهنجاري وخيم تر تبديل شود. اسکار وايلد باور داشت که بايد از سه نوع اقتدار يا سه p ترسيد: pape, prince, people و رسالت هر روشنفکري بايد نقد کردن اين سه اقتدار باشد. به گمان من، رسالت يک شاعر طنزپرداز هم مي بايست نقد همين سه p باشد. و البته براي اين کار مي بايد در گام نخست، دستي در دانش هاي جامعه شناسي و روانشناسي داشته باشد تا بتواند آسيب هاي جامعه ي خود را باز شناسد و به درستي واکاوي کند. اگر حافظ و بي پرواتر از او عبيد زاکاني در مقام نقد جامعه ي خود مي نشستند، پيشتر در “جمع معاني” کوشيده بودند و سپس “گوي بيان” مي زدند. کافي ست به کتاب اخلاق الاشراف عبيد نگاهي بيندازيد تا عمق آگاهي او را از فساد زمانه ي خود مشاهده کنيد. عبيد با تيزبيني نخست تباهي هاي طبقات مختلف جامعه را افشا مي سازد، و سپس با بياني طنزآلود و آيرونيک همه ي آنها را به چالش مي کشد: “لوليي با پسر ماجرا مي کرد که معلق زدن بياموز و سگ از چنبر جهانيدن و رسن بازي تعلم کن تا از عمر خود برخوردار شوي. اگر از من نمي شنوي به خدا تو را در مدرسه اندازم تا آن علم مرده ريگ ايشان بياموزي و دانشکند شوي، و تا زنده باشي در مذلت و فلاکت و ادبار بماني و يک جو از هيچ جا حاصل نتواني کرد” آيا از اين گزنده تر مي توان بي ارزش شدن علم و آگاهي را در جامعه اي نشان داد؟ و اين همه به شوند درک درست عبيد از جامعه اي ست که با يورش مغولان، نظام اجتماعي آن يکسره دستخوش فروپاشي شده و همه ي ارزش هايي که شالوده آن نظام اجتماعي به شمار مي رفته واژگون گشته است. عبيد براي آنکه بتواند نقد جامعي بر جامعه داشته باشد، خود را از خواندن آثار پيشينيان و هم عصرانش بي نياز نمي دانسته و چنانکه دکتر سيد جواد طباطبايي در کتاب تاريخ انديشه سياسي در ايران آورده است, عبيد دست کم با آثار مهمي مانند اخلاق ناصري خواجه نصيرالدين طوسي آشنايي داشته و احتمالا کتاب اخلاق الاشراف خود را با نگاهي به اوصاف الاشراف خواجه به تحرير در آورده است. در همين روزگار ما، اگر کمال تبريزي در فيلم درخشان مارمولک سکانسي مي سازد که در آن پسر جوان از رضامارمولک معمم شده مي پرسد: اگر مسلماني در قطب شمال اسير شود تکليف نمازهاي او چه مي شود؟ تنها براي خنداندن و سرگرم کردن مردم نيست، بلکه او با اين پرسش هولناک گريبان همان p نخستين، يعني pape را مي گرد و از او مي خواهد به پرسش هاي تازه ي از دين پاسخ بدهد. و به گمان من اين تيزهوشي کمال تبريزي به اين مسئله بر مي گردد که او احتمالا با آثار روشنفکران ديني که پيشتر از او چنين پرسش هايي را مفصل تر و چالشي تر مطرح کرده بودند آشنايي پيدا کرده است. درست اينجاست که تفاوتهاي چنين طنزينه هايي با آثار تهي مايه و به اصطلاح طنز ده نمکي ها آشکار مي شود. (نمونه ي بسيار درخشان تر اينگونه طنزينه هاي فاخر را مي تواند در فيلم ماندگار و اسکار گرفته ي life is beautiful روبرتو بنيني ايتاليايي ديد). شامي را با هيچ تعريفي نمي توان روشنفکر دانست، و چنانکه پيداست، چندان هم معلوماتي در دانش هاي گفته شده نداشته است. بااينهمه او نيز گاهي ـ هرچند رقيق ـ با آن سه اقتدار در مي پيچيده و درک به موقع و درستي از وقايع پيرامون خود داشته است. و اگر قلم به نوشتن طنزي مي گردانده، برآمده از تجربه هاي اجتماعي اش بوده است. شامي زماني که مشاهده مي کرد شهر در آشوب مبارزات ضد انگليسي مي سوزد و هواداران دکتر مصدق از جان خود مايه مي گذارند, خود نيز ـ چنانکه استاد محمدعلي سلطاني در جلد پنجم کتاب سترگ جغرافياي تاريخي و تاريخ مفصل کرمانشاهان مي آورد ـ رو به روي تلگراف خانه مي ايستاد و براي مردمي که تحصن مي کردند شعرهاي اجتماعي اش را مي خواند. شامي اينگونه توانست به اين مقبوليت و محبوبيت برسد، و بيرق شعر خود را بر بلنداي ادبيات کردي جنوبي بکوباند. مبحث طنز را پاياني نيست و گستردگي آن در يک يادداشت نمي گنجدد. طنز مکاتب گوناگون و متنوعي دارد که بررسي هر کدام از آنها فرصت فراخ تري مي خواهد. در اين يادداشت تلاش شد از درياي شعر شامي کوزه اي پر گردد و به قدر وسع، نگاهي به شعر او انداخته شود. يادداشت را با سخني از طنزينه نويس فقيد هم زمانه، استاد عمران صلاحي به پايان مي رسانم: “پژوهشگران ادب، طنزنويسان را دست کم مي گيرند. معمولا کساني که درباره رمان نويسي کتاب مي نويسند، رمان دايي جان ناپلئون را از قلم مي اندازند و يادشان مي رود که طنزنويسان چه نقشي در رمان نويسي داشته اند. اما اگر گوگول نبود، داستايفسکي پيدا نمي شد. و اگر مارک تواين نبود، همينگوي پيدا نمي شد. اگر هم لارنس استرن نبود، جيمز جويس پيدا نمي شد. مگر پدر رمان نويسان جهان سروانتس طنز پرداز نيست؟ چرا جاي دوري برويم. اگر دهخدا نبود، جمال زاده و هدايت هم پيدا نمي شدند. پس به قول عبيد: هزالان را خوار مداريد و در آن ها به چشم حقارت منگريد”