منوی دسته بندی
پایگاه‌اطلاع‌رسانی

خدا هست

flower

ماهرو رستمي – کلاس اول دبيرستان

هوا برفي بود و شهرزاد با يک مانتوي تابستاني و يک شالگردن نخ نما، روي زمين سپيدپوش راه مي رفت. مي لرزيد و اشکهايي که پشت چشمانش جمع شده بود را با دست پس مي زد؛ به خاطر سوز سرما و گرسنگي وحتي به خاطر بي توجهي مردم که حاضر نشده بودند يک شاخه گل از او بخرند  گريه نمي کرد ؛ديدن دخترکي که کنار مادرش با عروسکي زيبا ايستاده بود دلش را سوزانده و اشکش را درآورده بود. با خودش فکر مي کرد چرا جاي او نيست؟ چرا بايد براي فروختن چند شاخه گل از صبح تا شب به اين و آن التماس کند؟ چرا…

به خودش آمد. از يکي ساعت را پرسيد. اين بار کسي به خواسته اش توجه کرد و جوابش را داد.  فقط يک ربع وقت داشت تا به موقع برسد .شالش را محکم روي گوش و دهانش پيچيد و شروع به دويدن کرد. به رستوران که رسيد پله ها را دو تا يکي  گذراند و کنار ميز آقا جلال رسيد.

-آقا جلال به خدا تا اينجا دويدم نفهميدم چرا دير کردم، ولي به مولا پول نداشتم تاکسي بگيرم، اتوبوس هم که توي اين مسير پيدا نمي شه!

آقا جلال اين دختر کوچولو رو دوست داشت و دلش مي خواست  کمکش کند اما پول را بيشتر دوست داشت!  شهرزاد به خاطر  گرفتن يک جاي خواب و يک لقمه غذا مجبور بود سالن رستوران را تميز کند و همه‌ي ظرف ها را بشويد. حقوق ناچيزي هم مي گرفت که با آن گل مي خريد و سر چهارراه ها مي فروخت. البته آقا جلال برايش يک شانه هم خريده بود. با اينکه آقا جلال گفت کمي استراحت کند اما ترجيح داد سراغ کارهايش برود تا بتواند کمي زودتر بخوابد. شروع کرد به شستن ظرف ها. کاش آقا جلال به جاي شانه برايش يک جفت دستکش خريده بود. آقا جلال هميشه متوجه موهاي ژوليده اش مي شد اما اينقدر مشغله داشت که تا حالا ترک و پوسته شدن دست هايش را نديده بود! شروع کرد به شستن ظرف ها و مثل هميشه ته مانده‌ي غذاها را با وسواس خاصي براي دوستانش داخل کيسه اي پلاستيکي ريخت. کارش را که به پايان رساند،  بعد از اينکه مطمئن شد آقا جلال و ديگران رفته اند با شوق به طرف شوفاژ رفت و به آن تکيه داد. کمي که غذا خورد و گرمش شد تازه متوجه شد دور و برش پر از درب نوشابه و دانه هاي برنج و قاشق هايي است که از روي ميز افتاده اند! اين جزء بدترين لحظه هاي زندگيش بود. دوباره اشکش امروز براي چندمين بار جاري شد. بلند شد و به طرف در به راه افتاد اما يادش آمد که قفل است. ديگر طاقت اين همه کار را نداشت. به طرف پنجره رفت، برف کوران مي کرد و محکم به شيشه مي خورد، تحمل تاريکي وسرماي بيرون را هم نداشت. دوباره کنار شوفاژ برگشت تا کمي گرم شود و کارش را از سر بگيرد؛ چند ثانيه اي گذشت و کم کم پلک هايش سنگين شد، ياد خدا افتاد و دلش هم گرم شد،به خودش گفت: چه خوب است که خدايي هم هست صداي باد لالايي مادرانه اي شد تا او را به خوابي شيرين فرو برد.