منوی دسته بندی
پایگاه‌اطلاع‌رسانی

سريوان

داستان

سريوان

شهرمن – شهپر كاوه

photo5958786022894578420در طبقه پايين خانه پدر بزرگم زندگي مي‌کرديم. با حياطي بزرگ و حوضي چهار گوش به رنگ آبي ، پراز ماهي هاي قرمز وکوچک. حياط پُر بود از عطر گل‌هاي ياس و لاله عباسي هاي رنگارنگ. تختي بزرگ داشتيم در سايه درخت مو ، عصرها هوا خنک مي شد، مادرم فرش مي انداخت و همه دور هم عصرانه وشام مي خورديم . آن سال بدترين ودردناک ترين سال زندگيم بود . دختر نازپرورده ي بابام بودم. علي، دو سال ازمن بزرگتر بود. اميرکوچک تر بود و عاشق انگشت مکيدن.

دور بودن خانواده مادرم،آنها را براي ما عزيز و دست نيافتني کرده بود.پدرِ مادرم يه جراح کردي بود، با کوهي تجربه ومريض فراوان از شکستگي تا دندان کشيدن ،حجامت و ختنه کردن تا مداواي بيماران با گياهان کوهي و دارويي. مادربزرگم صاحب حمامي بزرگ بود با کلي کارگر زن و مرد. خيّر ودست و دلباز، مردم دار، هيچ ازدواجي بدون نظر و کمک او سر نمي گرفت. آنها مثل شب و روز بودند. پدر بزرگم بلندقد، زيبا رو، خوش اندام،کت شلواري و آينده نگر، مادر بزرگم کوتاه قد، با دماغ و دهني بزرگ، چاق، لباس محلي پوش ودمدمي مزاج. حرف اول وآخر را مادر بزرگم مي زد. وجه مشترک اين دو زوج فرزندانشان بود.

مادربزرگم براي ختنه سوران برادرهايم تصميم گرفت در شهرشان کرند جشن بزرگي آخر هفته بگيرد. ما بچه ها از خوشحالي زمين بند نبوديم. شهريور ماه بود و هوا گرم.آب بازي تو تابستان چه حالي مي داد! لباس نو پوشيدن، سوار ميني بوس شدن و بغل بابا نشستن، فقط بازي بود وحس آزادي و رهاشدن، رفتن به باغ براي تاب سواري، آب تني لب سراب، ده شاهي و يه قراني گرفتن ازدست پدربزرگ و مادر بزرگ. روز قبل از جشن رسيديم. حياط بزرگ خانه پر از جمعيت بود، چند تنور گلي کنار ديوار درست کرده بودند. زن‌هاي همسايه و دو دختري که تازه مادر بزرگم به فرزندي قبول کرده بود در حال پخت نان بودند. طرف ديگر سه تا مرد پوست از تن چندگوسفند ِذبح شده مي کندند. زن دايي، قند مي‌شکست و پدر بزرگم تيغ هاي جراحي اش را تيز مي کرد. مادر بزرگم ترمه ها را روي ميزهاي چوبي مي انداخت براي پذيرايي. عده ايي ديگ هاي بزرگ را براي ناهار فردا آماده مي کردند.تا از راه رسيديم، مثل زنبوردور ما حلقه زدند و بوسيدند. چاي داغ و خوشمزه ايي از سماور ذغالي مادر بزرگم  خورديم، تازه فهميديم به ميمنت اين جشن ده تا از پسربچه هايي، که خانواده هايشان ضعيف بودند، مادر بزرگم  دعوت کرده که همراه علي و اميرختنه شوند. تمامي همسايه ها و دوستان دور و نزديک به اين جشن دعوت بودند .

ساعتي از آمدن ما نگذشته بود ، که ما را روانه حمام کردند  و به دلاک ها سپردند، تا حسابي ما را با کيسه بسابند. آن ها هم براي خود شيريني، چنان ما را شستند که اشک از چشمانمان در آمد.

کافيه دلاک موهاي بلندم را چنگ زد. با کاسه‌ آب داغ روي سرم ريخت و شانه کشيد. زير آب نفس تنگي گرفتم نزديک بود غش کنم. وقتي از حمام بيرون آمديم با شيريني هايي که براي فردا آماده کرده بودند، ما را خوشحال کردند و ما با لپ هاي گل انداخته راهي خانه شديم .

صداي ساز و دهل، همه ي محله را به خانه کشانده بود. زن و مرد دست گرفته بودند و مي رقصيدند .

 فرداي آن روز، صبح زود ما را به سختي از خواب بيدار کردند. مهمان‌هاي غريبه و خانواده‌ي پدرم از راه رسيده بودند. بعد از صبحانه علي از ترس ختنه شدن در گوش من گفت : » پاشو ، کنار باغ تاب بزرگي بستند بريم تاب بازي.«من هم قبول کردم. خانه شلوغ بود هر کس کاري انجام مي داد. آشپزها ديگ هاي بزرگ را روي اجاق هاي گلي گذاشته بودند و آتش داغ وسرخ زير آن زبانه مي کشيد. دو نفربا ساز و دهل به وسط حياط آمدند، يکي در فلوتش مي دميد و ديگري با چماقي به طبل مي زد. همه وسط حياط آمدند و دست بدست هم پا به زمين مي کوبيدند. کِل مي کشيدند و دستمال در هوا مي‌چرخاندند.

پدر بزرگم در يک اتاق نشسته بود و بچه‌هاي همسايه را يکي يکي ختنه مي‌کرد . صداي جيغ بچه ها در صداي ساز و دهل گم مي شد . هر بچه که از اتاق بيرون مي آمد مادر بزرگم يک سکه پنج ريالي در دامن‌اش مي گذاشت و در رختخوابي، در طبقه دوم مي خواباند. دزدکي از خانه بيرن آمديم. هيچ کس نفهميد. همه به کاري مشغول بودند. صداي ساز و دهل ديگر آزار دهنده نبود. هيچ کس در خيابان خاکي پر نمي زد. همه در جشن در حال رقص و پايکوبي بودند. خانه هاي گلي وچوبي ساکت در دامنه تپه چُرت مي زدند. فقط صداي جيک جيک گنجشک ها و خِرخِر کفش‌هايمان بود که روي جاده‌ي باريک وخاکي به گوش مي‌رسيد. به کفش‌هاي نو تابستاني‌ام نگاه مي کردم که نارنجي بود و روباز.

 جاده‌ي خاکي از يک طرف به تپه‌اي مشرف بود که خانه ها قرار داشتند . جوي باريکي لب جاده روان بود، طرف ديگر به آبشوراني بزرگ منتهي مي شد، و بلندي آن به ده متر مي رسيد . آبي نه چندان تميز از کف آن عبور مي کرد.  يک قسمت آن آبشوران  به سريوان معروف بود.  فضولات حيوانات را از آنجا به رودخانه مي‌ريختند وآتش مي زدند. مقدار فضولات آنقدر زياد بود كه تا لبه‌ي جاده مي‌مد.خاکستر سفيدي روي آتش نشسته و دود بد بويي از آن بلند بود و مشام را آزار مي داد.

تا آن موقع من تراکتور نديده بودم با لاستيک هاي بزرگ در عقب. روي تراکتور دو جوان  نشسته بودند، حرف مي زدند و مي خنديدند به طرف ما مي آمدند. من و علي وسط جاده، مقابل تراکتور مي رفتيم، که بوق زد. ما  ترسيديم، وحشت زده هر کدام به طرفي دويديم. علي به طرف راست جاده دويد وتوي جوي آب افتاد.  من به طرف چپ جاده دويدم و روي سريوان رفتم. تراکتور هم با صداي گوش خراشي از کنار ما رد مي شد. پاهايم در آتش فرو رفت. جيغ کشيدم مي خواستم بيرون بيايم سرم به لاستيک بزرگ تراکتور خورد و تا مچ پادر آتش فرو رفتم.  جوان‌هاي روي تراکتور صداي مرا نمي‌شنيدند. صداي تراکتور صداي مرا در خود گم کرده بود. آتش قرمز و بدون شعله پاهايم را در خود گرفته بود کفش‌هايم به پايم چسبيده و داشت مي سوخت. صداي نعره هايم به جايي نمي رسيد. کسي نبود به دادم برسد با هر تکان بيشتر در آتش فرو مي رفتم . آتش بي صدا وآرام مرا به درون خود مي کشيد.کنارم آبشوران مثل دره‌ايي عميق دهان باز کرده بود و مي‌خواست مرا ببلعد.تعادلم که به هم مي‌خورد زير پايم آتش بيشتر جا باز مي‌کرد و مرا به داخل مي کشيد . علي شوکه شده و روبرويم گريه مي کرد. داد مي زد و کمک مي خواست.تراکتور دور شده بود. خانه هاي گاهگلي سوت وکور در بلندي ايستاده و مرا نگاه مي کردند. هيچ وقت آنقدر تنها نبودم. از شدت درد جيغ مي کشيدم. علي، خواست کمکم کند ولي با هر کمک او بيشتر در سريوان فرو مي‌رفتم.

دو پسرسر تراشيده وهيکلي، ده و دوازده ساله از تپه ي روبرو از خانه ايي بيرون آمدند. با شلوار کردي و زير پوش. علي با فرياد کمک خواست. تا ما را ديدند، به سرعت از بلندي پايين آمدند. با يك تکان سريع مرا که جثه اي کوچک داشتم، از وسط آتش بلند کردند. يکي از آنها مرا روي دوشش گذاشت وديگري دوتا پاي سياه و سوخته مرا روي دوشانه اش گرفت. علي با گريه آدرس خانه پدر بزرگم را به آنها داد. ازجلو مي رفت و تند تند برمي گشت به دو پاي من زل مي زد. پاهايم در مقابل چشمانم بود ودود ازآن بلند مي‌شد. باورم نمي شد اين پاهاي من است .

به در خانه رسيديم. علي دويد و همه را خبر کرد. ناگهان صداي ساز و دهل قطع شد. همه سراسيمه به طرفم دويدند. همه شوکه شده به من و پاهايم نگاه مي کردند. صداي گريه هاي من در همهمه‌ي مهمان‌ها گم شده بود. مادرم جيغي کشيد و غش کرد.پدرم سريع مرا بغل گرفت. به طرف تنها بهداري در ابتداي شهر دويد. ماشيني براي تردد نبود. پدرم محکم بغلم کرد. قربان صدقه ام مي رفت. اشک هايم روي بازويش مي ريخت. محکم بغلش کرده بودم. امن ترين جاي دنيا بغل پدرم بود.کفش‌هايم در گوشت پايم فرو رفته و تغيير شکل داده بود. عمو و دايي‌ام نوبتي مرا بغل مي گرفتند و مي دويدند، تا به درمانگاه رسيديم . دکتر اول آب قندي غليظ به من داد. به پدرم گفت :»درصد سوختگي  بالا است. خيلي طول مي کشه درمان بشه، اگه پاهاش خشک و انگشت‌هايش به هم نچسبه. مراقبت شديد مي خواد. اگر عفونت کنه جونش به خطر مي افته. درمان اصلي را با دکتر سوختگي ادامه بديد پناه برخدا. حالا محکم در بغلت نگهش دار.«

با قيچي کفش را بريد.تکه هاي گوشت پخته با کفش از پايم جدا مي شد. جيغ‌هايم به نعره تبديل شده بود. از حال مي رفتم، هر بار چشم باز مي‌کردم. پرستار با چهره‌ايي مهربان و نيم کلاهي سفيد روي موهايش، نگاهم مي کرد و آب به صورتم مي پاشيد. پس از ساعتي درد و عذاب، پانسمان پاهايم به پايان رسيد و بعد از تزريق چند آمپول به خانه برگشتيم. در اتاقي بزرگ کنار بچه هاي ختنه شده سيزدهمين رختخواب را براي من انداختند. همه با هم از درد گريه مي‌کرديم .

 روز بعد، به بيمارستان سوختگي رفتيم. دکتر دستور بستري داد. از بيمارستان، از لباس سفيدها، پرستارها، از هر کس که آنجا بود مي ترسيدم. پدرم با اجازه‌ي خودش مرا به خانه آورد و تحت مراقبت شديد قرار داد. تا چند ماه حرارت و درد پاهايم از بين نرفت. شب‌ها دو کاسه زير پاهايم مي گذاشتند. خونابه قطره قطره،کاسه را تا صبح پر مي کرد. هر روز پدرم پانسمان پاي مرا عوض مي کرد. او بهيار بود. پدرم سرنگ هاي شيشه ايي بزرگ را توي ظرف پر آب روي چراغ خوراک پزي مي گذاشت، تا  بجوشد و ضد عفوني شود. سوزن ها را با سوهان تيز مي‌کرد. قلب من هم، با ديدن آن ها از جا کنده مي شد. پاي فرار نداشتم، علي و امير از ترس آمپول ها کنج ديوار کز مي‌کردند، و با من گريه مي کردند. من به عمه ام آويزان وکمک مي خواستم. عمه ام مي گفت: »اگه دختر خوبي باشي و کمي تحمل کني قول ميدم ساعت پنج که تلويزيون برنامه اش شروع شد تو را به طبقه بالا ببرم تا کارتون ببيني و قصه خانوم عاطفي رو گوش کني.«

من هم که عاشق کارتون و برنامه هاي آن جعبه جادويي بودم، با گريه تحمل مي‌کردم. پدرم باندهاي چرب و روغني روي پاهايم مي گذاشت. خنکاي آن را دوست داشتم. نشانه‌ي پايان پانسمان بود. شش ماه پا روي زمين نگذاشتم. پاهايم آرام آرام گوشت مي آورد و هر بار درد پانسمان کمتر مي شد. پس از يک سال توانستم به راحتي راه بروم.

و حالا وقتي در جعبه کمک هاي اوليه‌ي قديمي را باز مي کنم و به پاهايم زل مي‌زنم، فکر مي کنم سريوان مُهري ابدي ويک شکل به دو پايم زده است.